وقتی به داخل خونه قدم گذاشتیم مامانی توی اشپزخونه بود. کاسه ی سالادی توی دستش داشت پیراهن صورتی رنگی به تن کرده بود با پیشبند سفیدی که یه قسمتیش لکه شده. موهای طلاییش رو پشت سرش جمع کرده بود و ارایش ملایمی به چهره داشت. دهنمو باز کردم تا بگم چقدر خوشگل شده اما بابایی گفت " این چه قیافه اییه برای خودت درست کردی؟ شبیه احمقا شدی"
وقتی دیدم لبخند روی صورت مامانی محو شد قلبم تیر کشید. مامانی نگاهشو دزدید و گفت " ف-فقط خواستم یه کار خاص بکنم..چون ولنتاینه"
بابایی چشماشو توی کاسه چرخوند. به سمتش رفت و جلوش ایستاد. سرتاپاشو برانداز کرد، انتظار داشتم همون نگاهی که به پیشخدمت کرده به مامانی هم داشته باشه. همونطوری نگاه کنه و لبخند بزنه، درست مثل جردن، تازه مامانی زنش بود.
اما به جاش بابایی محکم به فک مامانی چنگ زد " چرا به جای اینکه همش به خودت برسی یه غذای حسابی برامون درست نمیکنی که مزه عن نده؟"
اشک توی چشمای مامانی حلقه شد و سرشو عقب کشید. خواست ازش فاصله بگیره اما بابایی بازوشو گرفت و کاسه از دستش به زمین افتاد. بابایی از بین دندوناش گفت " همینجوری سرتو نندار پایین و برو هرزه" مامانی رو به پایین هل داد و اون روی زمین افتاد "این گند کاری رو تمیز کن و برام یه اب جو بیار" با قدم های سنگین از آشپزخونه بیرون رفت، کتش رو در اورد و روی مبل نشست. تلوزیون رو روشن کرد و با بی حوصلگی کانال ها رو عوض میکرد.
من به سمت مامانی برگشتم که گریه کنان تکه های ظرف سالاد شکسته رو از روی زمین جمع میکرد، خواستم برم کمکش کنم اما بابایی همیشه میگفت تمیز کاری کار زناست. پس فقط سر جام ایستادم و به صدای هق هق ارومش و جمع کردن ظرف شکسته گوش دادم. مامانی زمین رو تمیز کرد و اشغال ها رو توی سطل زباله انداخت.
یه اب جو از داخل یخچال آورد و بازش کرد. به سمت پذیرایی رفت، اب جو بابایی رو بهش داد. بعد خودش به اشپزخونه برگشت تا میز رو آماده کنه.
من همچنان به چارچوب در اشپزخونه تکیه داده بود و تماشاش میکردم. با دستهای لرزون بشقاب هارو میچید و چنگال و کارد رو داخلشون میذاشت.
حالا میتونستم حرفای بابایی رو بهتر بفهمم.
ساعت دیواری داخل پذیرایی به صدا درومد و ساعت سه ظهر رو اعلام میکرد. همزمان در باز شد و جولیا به داخل اومد. من خودمو داخل اشپزخونه چپوندم تا با هم رو به رو نشیم. بابایی با شنیدن صدای در از روی مبل جلو خم شد و با بی صبری منتظر شد تا جولیا رو ببینه. جولیا دوان دوان به سمت پذیرایی رفت و خودشو در آغوش بابایی انداخت.
"روزت چطور بود پرنسس؟"
"عالی بود" با اینکه از داخل اشپزخونه نمیتونست ببینمش اما صدای بلند و جیغش تا اون سر دنیا هم میرفت " کوکی درست کردیم، پانچ توت فرنگی خوردیم و-" در وسط جمله متوقف شد و چند بار بو کشید. با صدایی جیغ تر از قبل گفت "اییی مامانی بازم ازون لازانیا ها که مزه اشغال میده درست کرده؟"

YOU ARE READING
road to madness
FanfictionRoad to madness چی باعث میشه که یه نفر به مرز جنون برسه؟ هشدار ‼️ این فیک شامل صحنه های بسیار خشن، الفاظ رکیک و عقاید انتی فمنیستی و کودک آزاری هست و ممکنه روتون تاثیر بدی بذاره، اگر روحیتون حساسه خوندنش اصلا توصیه نمیشه ❗️ Madness series : Book 1...