تمام شب نتونستم بخوابم، جولیا مدام توی خوب وول میخورد. چند باری هم بیدار شد و صدای هق هقش رو میشنیدم که میگفت بابا دیگه مثل قبلش دوستش نداره و حتی ازش متنفره. از نظر من همه ی کاراش مسخره بود و اونو خیلی درمونده نشون میداد. بابا تمام عمرم منو دوست نداشته، هیچ وقت اینجوری نکردم.
من فقط به این فکر میکردم که چرا خانواده ی ما اصلا نرمال نیست، اخه کدوم خواهر و برادری این کارو میکنن؟ به خاطر همین وقتی صبح آلارم ساعت روی میزم زنگ زد بلافاصله از روی تخت بلند شدم تا اماده بشم.
جولیا هنوز مثل یه خرس خوابیده بود. اهی کشید و فکمو منقبض کردم.
حالا باید بیدارشم کنم؟
به سمتش رفتم و شونشو تکون داد "هی بیدار شو" جولیا غلت زد و پشتشو کرد. من که صبرم لبریز شده بود دستمو توی مواهاش بردم و محکم کشیدم "گفتم بیدار شو!" جولیا از خواب پرید و با چشمای پف کرده به سمتم برگشت.
ابرومو بالا دادم "صبح بخیر."
مطمئنا پسرای مدرسه اگه جولیای آشفته و خوابالوی الان رو میدیدن عمرا بهش میگفتن جذاب.
اخم کنان از سر جاش بلند شد و به سمت کمد من رفت، یکی از تیشرت هام با آرم لد زپلین رو برداشت.
"میشه اینو بپوشم؟" قبل ازینکه بتونم چیزی بگم بلوز خودش رو در اورد. من وقت دیدم بالا تنش برهنس با چشمای گرد شده رومو برگردوندم "جولیا!"
"اه جه بوم یه جوری رفتار نکن انگار تا حالا سینه یه دخترو ندیدی."
دستمو جلوی صورتم گذاشتم تا چیزی نبینم "اصلا لباسه مال خودت فقط بپوشش."
جولیا خندید "خیلی املی، خواهریی رو میشناسم که میذارن براشون بهشون دست بزنن تا تمرین کنن."
من با انزجار نگاهش کردم " تمرین کنن؟"
"اره دیگه، تا برای دخترا دیگه آماده باشن."
چشمامو توی کاسه چرخوندم "خیلی حال به هم زن به نظر میرسه." در اتاقو باز کردم تا بیرون بره.
در اتاق رو پشت سرش بستم تا کمی تنها باشم.
چطور میتونست اینقدر وقیح باشه؟ من داداشم!
سرمو با ناباوری تکون دادم و بیرون رفتم.
بابا توی آشپزخونه صبحونه رو اماده میکرد. وقتی داخل شدم با اشتیاق سر تا پامو برانداز کرد " خیلی داغون به نظر میای، انگار خواهرت دیشب نذاشته بخوابی"
"اره، اشکال نداره، بعدا یه چرتی میزنم."
"تا امشب قفل درشو درست میکنم که مجبور نباشی کنارش بخوابی."
"ممنون"
هر در مشغول خوردن صبحانه شدیم. چند دقیقه بعد جولیا به آشپزخونه اومد، دامن کوتاهی زیر پیراهن گشاد من پوشیده و ارایش هم کرده بود. بیکنی برداشت و توی دهنش چپوند بعد به سمت در ورودی رفت "خداحافظ، چومین منو تا مدرسه میرسونه" قبل ازینکه که بابا بتونه چیزی بگه بیرون رفت و درو پشت سرش بست.

YOU ARE READING
road to madness
FanfictionRoad to madness چی باعث میشه که یه نفر به مرز جنون برسه؟ هشدار ‼️ این فیک شامل صحنه های بسیار خشن، الفاظ رکیک و عقاید انتی فمنیستی و کودک آزاری هست و ممکنه روتون تاثیر بدی بذاره، اگر روحیتون حساسه خوندنش اصلا توصیه نمیشه ❗️ Madness series : Book 1...