23

49 8 0
                                    


سوک شی اهی کشید و از من جدا شد تا درو باز کنه. اخم کنان به مامان بزرگ زل زده بود که به داخل خونه میومد. من لبخند ضعیفی زدم و خواستم به سمتش برم تا بغلش کنم اما سوک شی بازومو کشید.

"دیگه دارم از کارات خسته میشم مادر، بس کن"

"خب منم خسته شدم از بس زنگ زدم و جوابمو ندادی، میدونی که باید در مورد جه بوم حرف بزنیم"

به سمتم اومد و بازوی دیگم رو کشید، اما سوک شی همچنان محکم دستمو گرفته بود. من بین جفتشون کشیده میشدم و سعی داشتم آشفتگی احساسات درونم رو نادیده بگیرم، اصلا دوست نداشتم بینشون قرار بگیرم.

سوک شی با دست ازادش بالای بینیشو فشرد و سرشو تکون داد "ما قبلا راجبش حرف زدیم، نظر من تغییر نکرده"

"داری غیر منطقی رفتار میکنی سوک شی، باید تصمیمی بگیری که به نفع پسرت باشه"

"پسره پیش من میمونه" حلقه ی دستاش دور بازوم محکم تر شد " و اگه بازم بیای اینجا و مزاحم شی میرم حکم دادگاه میگیرم که حتی نتونی بیای سمتش"

مامان بزرگ بهش نزدیک شد و انگشت اشارش رو روی قفسه ی سینه اون گذاشت "واقعا میخوای کارو به دادگاه بکشونی؟ هنوز که یادت نرفته من به پلیس در مورد مرگ جردن چیزی نگفتم؟ اگه نزاری جه بوم باهام بیاد میرم همه رو میذارم کف دستشون."

سوک شی سرشو عقب داد و وحشیانه خندید "شوخیت گرفته؟ این کارو بکنی زندگیتو جهنم میکنم."

مامان بزرگ دستشو بالا برد و سیلی محکمی به صورتش زد " منو تهدید نکن، به خدا قسم کاری میکنم بیفتی پشت میله های زندان-"

قبل ازینکه بتونه جملشو تموم کنه سوک شی با پشت دست سیلی محکمی به صورتش زد، اون به عقب پرت شد و روی زمین افتاد. خشم توی نگاهش برای لحظه ایی ترس تبدیل شد، شاید هم پشیمونی. سوک شی دست منو رها کرد تا خودش دست به سینه مامان بزرگ رو نگاه کنه. من هم ازین فرصت استفاده کردم و کمی بین خودمون فاصله انداختم.

به سمت مامان بزرگ رفتم و با نگرانی پرسیدم "مامان بزرگ خوبی؟"

اون دستش رو روی گونش گذاشت که از درد میسوخت "اره خوبم" با زانوهایی لرزون بلند شد.

سوک شی گردنش رو ماساژ داد و نگاهشو دزدید "مامان..منظوری نداشت-"

"تو چه مرگت شده؟" هر دو با شنیدن صدای پر از خشم من جا خوردن، به سمت سوک شی حمله ور شدم و اونو به عقب هل دادم "تو یه هیولایی"

انتظار داشتم یه سیلی هم به من بزنه اما اون فقط دستشو توی موهاش رد کرد و چرخید تا به داخل اشپزخونه بره. من به سمت مامان بزرگ برگشتم "معذرت میخوام مامان بزرگ، ببخشید که جلوشو نگرفتم"

مامان بزرگ لبخند ضعیفی زد، اما اندوه رو میتونستم از چشماش بخونم.

"نیازی نیست معذرت بخوای جه بوم، تو کاری از دستت بر نمی اومد"

road to madnessWhere stories live. Discover now