25

37 5 0
                                    


هفت سال بعد

 22 آگوست 2010

بیشتر نوجوونا برای شروع سال تحصیلی جدید هیجان زدن، دوستای جدید آدم های غریبه و آشنا و چالش های غیر منتظره در مسیر.

بعضی ها از همون اول تصمیم میگیرن که دوستای بیشتری پیدا کنن، یه سریا میخوان روی درساشون تمرکز کنن، در کل مدرسه مثل یه مسابقست که همه باید توش سگدو بزنن.

و من کوچکترین اهميتی به هیچ کدوم از این چرت و پرتا نمیدادم.

تنها چیزی که میخواستم این بود، فارغ التحصیل شم، ازین شهر کوفتی برم و توی یه دانشگاه خوب درس بخونم، رشته ی روانشناسی، تا به بقیه کمک کنم جهنمی که من تجربه کردم نگذرونن. بعدش منتظر میموندم ببینم دنیا برام چی توی چنته داره.

همونطور که صدای زنگ صبحگاهی مدرسه توی گوشم سوت میکشید از بین جمعیت رد میشدم. زیر چشمی دختر ها وپسر ها رو نگاه میکردم، اونایی که با هم اشنا بودن به صورت یه گروه جمع میشدن و به اونایی که میخواستن باهاشون اشنا شن نگاه میکردن.

من بی اهمیت به اطرافم به داخل اولین کلاسم رفتم. جامعه شناسی، چقدر هیجان انگیز!

به سمت صندلی در ردیف اخر رفتم و کیفم رو روی دسته ی صندلی انداختم. وقتی نشستم متوجه شدم چندتا از دخترهای کلاس بهم زل زدن، با لبخند پچ پچ کردن و بعد هم ریز خندیدن. من فقط چشمامو توی کاسه چرخوندم و به پنجره ی کلاس نگاه انداختم. ازینجا میشد خیابون جلوی مدرسه و دانش آموزایی که با عجله میدویدن رو دید.

چند دقیقه بعد وقتی کلاس پر شده بود، زن مسن و چاقی به داخل اومد. از کتاب های و جزوه هایی که توی دستش داشت معلوم بود معلمه.

زن پشت میزش نشست و خودشو معرفی کرد. خانم پارک با صدای خسته ایی، برای ده دقیقه در مورد این حرف زد که امسال باید دانش آموزای خوبی باشیم.

من که خسته شده بودم چشمامو توی کاسه چرخوند و اه بلندی کشیدم. خانم پارک متوجه شد و ابروشو بالا داد "اسمت چیه پسر جون؟"

"جه بوم"

"خب جه بوم میخوای چیزی بهمون بگی؟ توضیحات من خستت کرده؟"

شونه هامو بالا انداختم "خب اره یه جورایی."

بچه ها خندیدن و صورت خانم پارک سرخ شد، قرمزتر از بلوزی که به تن داشت . دستشو داخل کشو برد و برگه صورتی رنگی بیرون آورد "اگه نمیخوای سر کلاس باشی برو دفتر."

من از سر جام بلند شدم، خنده ی بچه هارو نادیده گرفتم ، برگه رو از دست خانم پارک قاپیدم "به درک" به بیرون کلاس رفتم و بعد هم مستقیم به دفتر مدیر.

منشی مدیر جلوی در اتاقش نشسته بود. من خودمو روی صندلی های انتظار انداختم و اون هم سرشو بالا اورد تا نگاهم کنه، روی میزش میتونستم پلاکاردی با اسمش رو ببینم.

road to madnessWo Geschichten leben. Entdecke jetzt