22

35 7 0
                                    


سوک شی مشغول خوردن گوشت بود و منظوره ی جلوشو تماشا میکرد. جه بوم با سون آ حرف میزد و با ولع غذاشو میخورد.

مهمونی امشب دقیقا همونطور پیش میرفت که انتظارشو داشت.

حاضرین دور میز با هم حرف میزدن و میخندیدن، مثل خانواده های عادی. جه بوم هم خیلی ریلکس تر از هفته های قبلش به نظر میرسید.

شاید امشب دیگه کابوس نبینه و عین ادم بخوابه. شاید خبری از آسیب روانی بعد از اتفاق نیست. دیگه واقعا داشت خسته میشد، ازینکه هر شب با صدای جیغش بیدار شه و اونقدر کتکش بزنه که از هوش بره تا بلکه کمی بتونه بخوابه. میدونست همینطور پیش بره پسره رو میکشه پس بهتر بود یه راه دیگه رو امتحان کنه. و اولیون فاز نقشش به خوبی داشت اجرا میشد.

سوجون که غذاشو تموم کرده بود، بشقاب خالیشو روی میز عقب داد "خیلی ممنونم، یادم نمیاد آخرین باری که همچین شام خوشمزه ایی خوردم کی بود"

سوک شی به سمتش خم شد و دستشو روی دست سوجون گذاشت "ممنونم، منم نمیدونم اخرین باری که همچین مهمون های زیبایی داشتیم کی بوده"

سوجون سرخ شد و روشو برگردوند "اوه ازین حرفا نزن"

سوک شی لبخندی زد و گفت "جدی گفتم"

هر دو برای چند ثانیه به همدیگه نگاه کردن، از گوشه ی چشم میدیدن بچه ها هم دارن بهشون نگاه میکنن. در نهایت سوک شی دستشو برداشت و از سر جاش بلند شد.

با افتخار گفت "برای دسر کیک شکلاتی پختم، چرا شما بچه ها نمیرید توی پذیرایی تا براتون یه تیکه بیارم؟"

سوجون دستی به شکمش کشید " من که دیگه جا ندارم"

"اصلا راه نداره" دست سوجون رو کشید تا بلندش کنه "تازه اول شبه"

قبل ازینکه سوجون بتونه مقاومت کنه اونو همراه خودش به داخل اشپزخونه برد.

"امشب انگار خیلی عجله داری"

سوک شی در حالی که اونو به دیوار کنار یخچال میچسبوند گفت "حتی نمیتونی تصورشو بکنی"

جلو رفت و لبهاشو روی لبهای سوجون گذاشت.

**

وقتی سوک شی و سوجون به داخل اشپزخونه رفتن من به سمت سون آ چرخیدم. تمام مدت شام نگاهش به اونا بود، بیشتر به سوک شی. جوری بهش زل زده بود، انگار ازش میترسید. یه چیزی توی دلم میگفت این مدته که نبودم شاید سوک شی کاری کرده که حالا ازش میترسه. اما این افکار اونقدر ترسناک بودن که بلافاصله پسشون زدم، نمیتونستم تصور کنم هیچ اتفاقی برای سون آ بیفته، اونم توسط سوک شی.

دستشو از زیر میز به ارومی فشار دادم، امیدوار بودم با این کار اروم شه، اما وقتی جولیا در طرف دیگه میز نشسته و با لبخند نفرت انگیزی نگاهش مکیرد میتونست اروم بشه.

road to madnessWhere stories live. Discover now