1

301 28 21
                                    

آسمون مثل همیشه آبی بود. خیابون ها مثل روز های گذشته پر بود از ماشین های مختلف که هر کدوم مقصدی برای رفتن داشتن. گنجشگی که هر روز کنار پنجره می‌نشست هم جای همیشگی نشسته بود و با نوک کوچیکش به پنجره ضربه می‌زد.

پنجره رو باز کرده و به بیرون خیره شده بود. به آدم هایی که هر کدوم به سمتی  میرفتن نگاه می‌کرد. اگه می‌خواست میتونست زندگیش رو با یک کلمه توصیف کنه."تکراری".

همه چیز تکراری بود، انگار یک دوربین فیلمبرداری چند سال یک جا ثابت بوده و از موضوعی بدون هدف فیلمبرداری کرده و حالا مدام در حال پخش و تکرار اون روی پرده سینماست.

شلوغی اذیتش میکنه. سر و صدا مغزش رو تبدیل به بمب ساعتی میکنه که ممکنه هر لحظه منفجر بشه. چیز های زیادی برای گفتن داره ولی کسی توانایی فهم و درکش رو نداره. دنیا رو زیبا می‌بینه اما درصورتی که آدم های بی مصرف و خودخواه توی اون جایی نداشته باشن.

پنجره رو بست و دوباره خودش رو روی تخت پرت کرد. چیزی نگذشت که در اتاق با شدت باز شد.

_ بیداری؟!

عادت همیشگیش بود و قصد ترک کردنش رو هم نداشت. همیشه همینطوری بیدارش می‌کرد.

_ تو مریضی تومو، میبینی که بیدارم! برای بار صد هزارم خواهش میکنم اون در فاکی رو درست باز کن و قبلش در بزن!

_ باشه، باشه. حالا بیا صبحانه.

گفت و بدون توجه به چهره نسبتا عصبانی زین از اتاق بیرون رفت.

به دری که بعد از رفتنش باز مونده بود نگاه کرد و به اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود خندید. مگه میشه از دست این دیوونه عصبانی و ناراحت شد؟!

همراه با لبخندی که روی لبش بود سری از روی تاسف برای اون پسر دیوونه و در عین حال دوست داشتنی و از همه مهمتر همراه و پشتیبان همیشگیش به چپ و راست تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

_ این دفعه هم من صبحانه حاضر کردم. تو که زود بیدار میشی چرا حاضر نمیکنی؟

_ من اول میخوام بدونم یه روز شد که تو این سوالو نپرسی؟

_ آممم، نه فکر نکنم!

_ خوبه حداقل خودتم میدونی!

لویی شونه ای بالا انداخت و بی توجه به زین شروع کرد آهنگی رو زیر لب زمزمه کردن.

سعی کرد خوش رو کنترل کنه، اما نمیشد!
سال هاست تلاش میکنه که انقدر نسبت به یک سری صدا ها حساس نباشه اما بی‌فایده بود. هر روز بد تر میشد و به محض شنیدنشون کنترل مغزش، حرکات و تمرکزش رو از دست می‌داد.

Together Where stories live. Discover now