4

58 16 15
                                    

از وقتی به خونه برگشته بودن لویی از اتاقش بیرون نیومده بود و زین هم ترجیح داده بود چیزی نگه. وقت شام رسیده بود و زین چیزهایی  رو برای خوردن آماده کرده بود. به سمت اتاق لویی رفت و در زد.

_ لو، خوبی؟ شام حاضره.

_ نمیخورم زین میخوام تنها باشم.

_ اگه اصرار کنم هم نمیخوری؟

_ نه.

_ باشه. فقط مطمئن باشم خوبی دیگه؟

_ خوبم، نگران نباش.

_ بعدا درموردش حرف می‌زنیم؟

_ چیزی نیس که بخوام بگم زین. خواهش میکنم دست از سرم بردار.

_ باشه دیگه چیزی نمیگم.

گفت و از در اتاق فاصله گرفت و به سمت آشپز خونه برگشت و بعد از خوردن غذا به اتاق خودش رفت. بر خلاف همیشه امشب زود خوابش گرفته بود و به محض اینکه چشم هاش رو بست به خواب نه چندان عمیقی فرو رفت.

چیزی نگذشت که صدای بسته شدن در باعث شد از خواب بیدار بشه. در حالی که یکی از چشم هاش رو می‌مالید از اتاق بیرون رفت و لویی رو صدا زد.

_ لویی... لویی تو بودی؟

جوابی نگرفت و به سمت اتاق لویی رفت. وارد اتاق شد اما لویی اونجا نبود. بیرون اومد و به سمت پنجره اتاق خودش که دید خوبی به بیرون داشت رفت. لویی رو کمی دورتر از خونه در حالی که داشت با فردی صحبت می‌کرد دید. همه جا تقریبا تاریک بود و نمیتونست درست چیزی رو ببینه. چند دقیقه ای بهشون نگاه کرد تا اینکه لویی به سمت خونه برگشت و زین به سرعت از پنجره فاصله گرفت.

"یعنی اون کی بود؟ لویی رفتاراش خیلی عجیب شده! امروز یه اتفاقی افتاده، مطمئنم."
با خودش حرف می‌زد و سوال هایی می‌پرسید تا اینکه صدای باز و بسته شدن دوباره در باعث شد به سمت پنجره برگرده.

لویی کلاه هودیش رو روی سرش گذاشته بود و درست مثل سایه ای توی تاریکی شب با قدم های تند به سمتی می‌رفت. زین به سرعت سویشرتش رو برداشت و در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت اون رو پوشید و از خونه خارج شد.

با فاصله زیادی پشت سر لویی راه می‌رفت. گاهی گوشه و کناری خودش رو پنهان می‌کرد و دوباره به تعقیب کردنش ادامه می‌داد. نزدیک به نیم ساعت راه رفتن تا بالاخره لویی ایستاد. زین پشت دیواری منتظر موند و جلوتر نرفت. در حالی که از پشت دیوار به لویی نگاه می‌کرد زیر لب با خودش زمزمه کرد.
"چرا اومدی اینجا لویی؟ یه مشکلی هست، بخاطر همین بود که امروز نمی‌خواست اینجا بمونه. چیزی نمونده تا بفهمم چه خبره!"

Together Where stories live. Discover now