32

35 4 2
                                    

ساعت دوازده شب رو نشون می داد. تقریبا نزدیک به یک ساعتی می شد که در حال تمرین کردن و گاهی صحبت کردن با همدیگه بودن به طوری که اصلا متوجه گذر زمان نشدن.

_ لورا تو واقعا دختر بامزه ای هستی!

زین گفت و قطره اشکی که بخاطر خنده های مکررش از گوشه چشمش در حال سرازیر شدن بود رو با دست کنار زد.

لورا درحالی که انگشت اشاره اش رو به نشونه تهدید بالا آورده بود، گفت:

_ حواست باشه با این تعریفات بازم یادم نمیره چجوری با مشت کوبیدی به بازوم!

زین چند قدم جلو تر رفت و بعد از در آوردن دستکش هاش بازوی اون دختر رو نوازش کرد و گفت:

_ واقعا متاسفم.

لورا با دیدن چهره زین که بخاطر اون اتفاق کمی ناراحت به نظر میومد خودش رو بیشتر به اون نزدیک کرد و درحالی که دست های اون پسر رو توی دست هاش گرفته بود با لبخند گفت:

_ بیخیال شوخی کردم! داشتیم تمرین میکردیم این اتفاقات عادیه، مگه نه؟

زین برای تایید سری تکون داد و گفت:

_ بهتره دیگه بریم برای امروز کافیه.

لورا "باشه" ای زیر لب گفت و هردو بعد از مرتب کردن اتاق تمرین از اون خارج شدن.

در حال بالا رفتن از پله ها بودن که با دیدن فردی متوقف شدن.

_ شب بخیر!

زین گفت و لورا هم درحالی که خودش رو بیشتر به زین نزدیک کرده بود شب بخیر رو زمزمه کرد.

_ شبتون بخیر! اما میشه توضیح بدین اینجا چه خبره؟!

لیام درحالی که دست به سینه درست رو به روی اون ها با اخمی که به صورت داشت ایستاده بود، پرسید.

زین زبونش رو روی لب های خشکش کشید و گفت:

_ ما... ما داشتیم تمرین میکردیم!

لیام چند پله باقی مونده رو پایین اومد و درحالی که توی فاصله کمی از صورت زین قرار داشت، گفت:

_ کی همچین اجازه ای بهتون داد؟! چون تا جایی که من میدونم کسی از من اجازه ای نگرفت!

لورا بخاطر جدیتی که توی تن صدا و چهره لیام معلوم بود کمی ترسیده بود و ناخودآگاه بازوی زین رو گرفت و کمی فشار داد.

زین نگاهی به لورا انداخت و بعد رو به لیام گفت:

_ ولی من همیشه میومدم، خودت اجازه دادی! نمیدونستم باید بهت میگفتم رئیس بزرگ!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 29, 2024 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Together Where stories live. Discover now