نیمه های شب بود و زین و لویی به سمت خونه حرکت کرده بودن. سرزنش های لویی تمومی نداشت و زین هم مجبور بود اون ها رو تحمل کنه.
به خونه رسیدن. آخرین روز هایی بود که میشه گفت آزاد بودن چون قرار بود لورد تعدادی از افرادش رو توی یک مکان جمع کنه و تا یک مدت همه زیر نظر باشن. این کار لورد عجیب بود چون اون برخلاف سایر رؤسای باندها همیشه میگفت نمیخواد افرادش محدود باشن و به همشون اعتماد داره. اما حالا قصد محدود کردنشون رو داره و این چه دلیلی میتونه داشته؟!
هرکدوم به سمت اتاق خودشون رفتن. زین بدون عوض کردن لباس هاش خودش رو روی تخت پرت کرد و سرش رو توی بالشت فرو برد. چشم هاش رو بست و با لبخندی که روی لب هاش نقش بسته بود به اتفاقاتی که قرار بود بیوفته فکر کرد.
زین انقدر درگیر این ماجرا شده بود که حتی لحظه ای به خانوادش هم فکر نکرد چون قطعا اگه فکر میکرد ماجرا جور دیگه ای پیش میرفت و به هر قیمتی که شده بود خودش رو نجات میداد و وارد این بازی نمیشد!
فردا قرار بود روز جدیدی باشه، روزی که با بقیه روز ها فرق داشت!
عملیات جدید تا دو روز دیگه شروع میشد و همینطور قرار بود اون ها نیمه های شب فردا به مکانی که لورد برای اون ها انتخاب کرده بود برن. اتفاقات غیر منتظره در انتظارشون بود مخصوصا وقتی قرار بود با افراد جدیدی که تا به حال با اون ها ملاقاتی نداشتن رو به رو بشن.زین در حالی که به چیز هایی که قرار بود تجربه کنه فکر میکرد به خواب عمیقی فرو رفت. اما در مقابلِ زین که داشت خواب راحتی رو تجربه میکرد، لویی مدام طول اتاق رو راه میرفت و برای هزارمین بار اتفاق های بدی رو که امکان داشت تجربه کنند و آینده سیاهی که در انتظارشون بود رو توی ذهنش مرور میکرد.
تنها کور سوی امیدش بین سیاهی های ناامیدی، حرف لیام بود هرچند میدونست نباید زیاد بهش امیدوار باشه اما تنها راه نجاتش همین بود! شاید تا اون زمان زین هم از باتلاق کثیفی که کم کم قرار بود توی اون فرو بره خسته شد و باهم به زندگی عادی خودشون برگشتن.
ساعت ها میگذشتن و لویی بیشتر از قبل خودش رو سرزنش میکرد. اگر اون وارد این کار نشده بود زین هم الان وارد این راه نمیشد. اون خودش رو مقصر همه چیز میدونست در حالی که زین حاضر بود از لویی بخاطر اینکه باعث شد با این کار و آدم هاش آشنا بشه تشکر کنه!
.
.
.
نایل، هری و لیام هرسه پشت میز نسبتا طویلی که توی اتاق وجود داشت نشسته و مشغول صحبت بودن.
لیام درمورد چند نفر از افراد که اطلاعاتی از اون ها پیدا کرده بود توضیحاتی میداد و اون دو همراه با نگاه کردن به عکس ها به صحبت های لیام گوش میکردن.

ESTÁS LEYENDO
Together
Fanfic_زندگی غیر قابل پیش بینیه ولی من قول میدم باهم از پس همه چیز بر میایم.