خورشید کم کم داشت غروب میکرد و سردرد لعنتیش هنوز خوب نشده بود. چشم هاش رو بسته بود که با باز شدن در مجبور به باز کردنشون شد.
_ هری تویی؟
لویی گفت.
_ پس کی میتونه باشه؟
_ گفتم شاید زین باشه. از صبح خبری ازش ندارم تو ندیدیش؟
_ اره صبح دیدمش، فکر کنم الان تو اتاقش باشه.
_ عجیبه چرا سراغ منو نگرفت!
_ سرش گرم بود.
هری گفت و کنار لویی که حالا روی تخت نشسته بود نشست.
_ یعنی چی؟
_ خودش تعریف میکنه شاید نخواد من بگم.
_ چی میگی هری اصلا سر در نمیارم از حرفات!
_ میرم صداش کنم بیاد وگرنه تو دست از سر من بر نمیداری غرغروی چشم آبی من.
_ من غرغرو نیستم!
_ هستی.
_ گفتم نیستم! فاک یو!
_ خیلی ممنون از ابراز علاقت.
گفت و در حالی که میخندید از اتاق بیرون رفت.
به سمت اتاق زین رفت. در اتاق کمی باز بود پس در زد و کمی بیشتر بازش کرد.
_ میتونم بیام تو؟
_ هری تو همین الانم تو اتاقی!
زین درحالی که روی تخت نشسته بود جواب داد.
_ در باز بود!
_ میدونم، بیا.
_ فقط خواستم بگم بری پیش ل...
جمله اش با ورود بی مقدمه لویی نصفه موند و بعد از اینکه نگاهی به لویی انداخت گفت:
_ دیگه لازم نیست بری خودش اومد!
زین با دیدن قیافه کلافه و درهم رفته لویی شروع کرد به خندیدن که در نهایت باعث شد هری هم همراهیش کنه.
_ شما دو تا احمق به چی میخندین؟!
لویی گفت و با اخمی که بین ابروهاش جا خشک کرده بودن به اون ها نگاه کرد.
_ به تو!
زین در حالی که سعی در کنترل کردن خنده اش داشت گفت.

BINABASA MO ANG
Together
Fanfiction_زندگی غیر قابل پیش بینیه ولی من قول میدم باهم از پس همه چیز بر میایم.