16

35 9 4
                                    

خورشید کم کم داشت غروب می‌کرد و سردرد لعنتیش هنوز خوب نشده بود. چشم هاش رو بسته بود که با باز شدن در مجبور به باز کردنشون شد.

_ هری تویی؟

لویی گفت.

_ پس کی میتونه باشه؟

_ گفتم شاید زین باشه. از صبح خبری ازش ندارم تو ندیدیش؟

_ اره صبح دیدمش، فکر کنم الان تو اتاقش باشه.

_ عجیبه چرا سراغ منو نگرفت!

_ سرش گرم بود.

هری گفت و کنار لویی که حالا روی تخت نشسته بود نشست.

_ یعنی چی؟

_ خودش تعریف میکنه شاید نخواد من بگم.

_ چی میگی هری اصلا سر در نمیارم از حرفات!

_ میرم صداش کنم بیاد وگرنه تو دست از سر من بر نمیداری غرغروی چشم آبی من.

_ من غرغرو نیستم!

_ هستی.

_ گفتم نیستم! فاک یو!

_ خیلی ممنون از ابراز علاقت.

گفت و در حالی که میخندید از اتاق بیرون رفت.

به سمت اتاق زین رفت. در اتاق کمی باز بود پس در زد و کمی بیشتر بازش کرد.

_ میتونم بیام تو؟

_ هری تو همین الانم تو اتاقی!

زین درحالی که روی تخت نشسته بود جواب داد.

_ در باز بود!

_ میدونم، بیا.

_ فقط خواستم بگم بری پیش ل...

جمله‌ اش با ورود بی مقدمه لویی نصفه موند و بعد از اینکه نگاهی به لویی انداخت گفت:

_ دیگه لازم نیست بری خودش اومد!

زین با دیدن قیافه کلافه و درهم رفته لویی شروع کرد به خندیدن که در نهایت باعث شد هری هم همراهیش کنه.

_ شما دو تا احمق به چی میخندین؟!

لویی گفت و با اخمی که بین ابروهاش جا خشک کرده بودن به اون ها نگاه کرد.

_ به تو!

زین در حالی که سعی در کنترل کردن خنده ا‌ش داشت گفت.

Together Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon