17

35 9 12
                                    

چیزی نمونده که خورشید طلوع کنه. وقت رفتن رسیده!
امروز قراره زین رو برای تمرین تیر اندازی همراه خودش ببره و هنوز چیزی در این مورد بهش نگفته، شاید بهتر باشه مثل یه سوپرایز باشه!

نزدیک به یک ساعت طول کشید تا بالاخره حاضر شد و از اتاقش بیرون رفت. به سمت اتاق زین رفت و در زد. بر خلاف تصورش زین خواب نبود و زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کرد با چهره ی کمی بهم ریخته ی زین رو به رو شد.

_ اتفاقی افتاده؟

زین پرسید و منتظر به لیام نگاه کرد.

_ نه، حاظر شو باید باهام بیای!

_ کجا؟

_ بیا میفهمی.

_ پس صبر کن سریع حاضر بشم.

_ توی حیاط منتظرتم.

زین" باشه" ای گفت و در رو بست تا آماده بشه.
"یعنی کجا میخواستن برن؟" و حالا این سوال های بی جواب بودن که مدام در حال رژه رفتن توی ذهنش بودن!

لیام چند دقیقه ای میشد که توی حیاط منتظر مونده بود و در حالی که داشت با یکی از افراد صحبت می‌کرد زین بالاخره حاضر شد و از عمارت بیرون اومد و کنار لیام ایستاد. لیام نیم نگاهی به زین انداخت و دوباره به صحبتش ادامه داد.

زین کمی از اون ها فاصله گرفت اما قبل از اینکه قدم های بیشتری برداره صدای لیام متوقفش کرد.

_ زین صبر کن.

زین برگشت و به لیام نگاه کرد.

_ برو تو ماشین بشین الان میام.

لیام گفت و به لامبورگینی اونتادور مشکی اشاره کرد.
زین سری تکون‌ داد و با نگاه انداختن به اون ماشین برق خاصی رو توی چشم هاش میشد دید. اون فوق العاده جذاب بود!

رفت و سوار ماشین شد و طولی نکشید که لیام هم سوار شد.

_ ماشین خودته؟

زین پرسید و به لیام نگاه کرد.

_ آره.

_ قشنگه.

_ ممنون.

_ قراره کجا بریم؟

_ صبر کن میفهمی انقدر عجله نداشته باش مالیک!

_ پس معلومه جای خفنیه!

_ تقریبا!

_ جالب شد!

لیام با لبخند کمرنگی که روی لب هاش بود نیم نگاهی به زین انداخت و دوباره به جاده خیره شد.

Together Donde viven las historias. Descúbrelo ahora