چیزی نمونده که خورشید طلوع کنه. وقت رفتن رسیده!
امروز قراره زین رو برای تمرین تیر اندازی همراه خودش ببره و هنوز چیزی در این مورد بهش نگفته، شاید بهتر باشه مثل یه سوپرایز باشه!نزدیک به یک ساعت طول کشید تا بالاخره حاضر شد و از اتاقش بیرون رفت. به سمت اتاق زین رفت و در زد. بر خلاف تصورش زین خواب نبود و زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد با چهره ی کمی بهم ریخته ی زین رو به رو شد.
_ اتفاقی افتاده؟
زین پرسید و منتظر به لیام نگاه کرد.
_ نه، حاظر شو باید باهام بیای!
_ کجا؟
_ بیا میفهمی.
_ پس صبر کن سریع حاضر بشم.
_ توی حیاط منتظرتم.
زین" باشه" ای گفت و در رو بست تا آماده بشه.
"یعنی کجا میخواستن برن؟" و حالا این سوال های بی جواب بودن که مدام در حال رژه رفتن توی ذهنش بودن!لیام چند دقیقه ای میشد که توی حیاط منتظر مونده بود و در حالی که داشت با یکی از افراد صحبت میکرد زین بالاخره حاضر شد و از عمارت بیرون اومد و کنار لیام ایستاد. لیام نیم نگاهی به زین انداخت و دوباره به صحبتش ادامه داد.
زین کمی از اون ها فاصله گرفت اما قبل از اینکه قدم های بیشتری برداره صدای لیام متوقفش کرد.
_ زین صبر کن.
زین برگشت و به لیام نگاه کرد.
_ برو تو ماشین بشین الان میام.
لیام گفت و به لامبورگینی اونتادور مشکی اشاره کرد.
زین سری تکون داد و با نگاه انداختن به اون ماشین برق خاصی رو توی چشم هاش میشد دید. اون فوق العاده جذاب بود!رفت و سوار ماشین شد و طولی نکشید که لیام هم سوار شد.
_ ماشین خودته؟
زین پرسید و به لیام نگاه کرد.
_ آره.
_ قشنگه.
_ ممنون.
_ قراره کجا بریم؟
_ صبر کن میفهمی انقدر عجله نداشته باش مالیک!
_ پس معلومه جای خفنیه!
_ تقریبا!
_ جالب شد!
لیام با لبخند کمرنگی که روی لب هاش بود نیم نگاهی به زین انداخت و دوباره به جاده خیره شد.

ESTÁS LEYENDO
Together
Fanfic_زندگی غیر قابل پیش بینیه ولی من قول میدم باهم از پس همه چیز بر میایم.