27

33 8 0
                                    

ماه مثل هرشب در حال خود نمایی توی آسمون بود و ستاره ها بی نظم اطراف اون پراکنده بودن.

لویی آخرین نفر وارد اتاق شد و کنار هری نشست. حالا همگی منتظر لیام بودن.

_ هیچ وقت نمیفهمم چرا هر دفعه باید انقدر منتظرش...

نایل با باز شدن در و ورود لیام از کامل کردن جملش منصرف شد.

لیام که حالا روی صندلی نشسته بود گفت:

_ خب، فکر میکنم میدونید چرا گفتم بیاین اینجا.

بعد از گرفتن تایید از همه، دوباره ادامه داد.

_ چند روزی بخاطر اتفاقی که افتاد نتونستم اوضاع رو مدیریت کنم و میدونم که نایل و هری چقدر محطاتانه حواسشون به همه چیز بود و برای همین ممنونم ازتون بچه ها، از همتون.

نایل و هری در جواب لبخندی زدن و از لیام خواستن تا ادامه بده.

_ چند وقت پیش وقتی لویی دوباره برگشت بهش قول دادم که بعد از مدتی میتونه بره و بدون هیچ تهدید و استرسی به زندگی عادی خودش ادامه بده. اما اگه بخوام باهاتون صادق باشم هیچ وقت فکر نمیکردم واقعا همچین روزی برسه, ولی مثل اینکه رسید!

جرعه ای از قهوه‌ش نوشید و ادامه داد.

_ هری، لویی، نایل و زین هرکدوم از شما هر تصمیمی بگیرید من مانع شما نمیشم. میتونید برید، میتونید بمونید. فقط میخوام تصمیم نهاییتون رو همین الان بشنوم!

سکوتی بر جو حاکم شد. لویی و هری انگار با ارتباطی که از طریق چشم هاشون هر چند ثانیه یک بار برقرار میکردن در حال رد و بدل کردن کلمات بودن. زین کمی توی فکر فرو رفته بود اما در نهایت انگار تصمیم خودش رو گرفته بود. اما این نایل بود که زودتر از بقیه سکوت رو شکست و گفت:

_ من میمونم.

لیام نگاهی به نایل انداخت و گفت:

_ مطمئنی؟

نایل برای تایید حرفش به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

حالا وقت این بود که زین به عنوان دومین نفر چیزی بگه.

_ من...

خواست ادامه بده اما ناخودآگاه نگاهش به لویی افتاد که حتی از چشم هاش هم میشد التماسش رو برای نموندن زین اینجا خوند. ولی این زندگی خودش بود، نبود؟ درسته لویی نگرانش بود ولی نمیتونست همیشه کسی باشه که برای اون تصمیم میگیره. پس صداش رو صاف کرد و دوباره شروع کرد.

Together Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ