_ بله قربان.
_ چیزی تا پایان عملیات نمونده مبادا گند کاری بالا بیارین!
_ نا امیدتون نمیکنیم.
_ امیدوارم!
تلفن رو قطع کرد و روی تخت برگشت. همه چیز شنود میشد و اون هم خوب میدونست که داره چیکار میکنه!
باید صبر کرد تا زمان پایان ماجرا رو تعیین کنه؛ برد یا باخت!.
.
.
خورشید کم کم سر و کلش پیدا شده بود و چیزی به بیدار شدن بقیه نمونده بود.
فقط چهار ساعت خوابیده بود اما اثری از خواب آلودگی و خستگی نبود!
مثل اینکه راه حل بدی برای درمان نبود، البته به غیر از اینکه درد دست هاش به جای کم شدن بیشتر شده بود و احساس کوفتگی میکرد!از اتاقش بیرون اومد و درحالی که از پله ها پایین میرفت صدایی شنید.
_ زین...
برگشت و با هری که هنوز اثرات خواب رو میشد توی چهرش به وضوح دید مواجه شد.
_ هری، چیزی شده؟
_ آممم، نه. کجا داری میری؟
_ میخوام توی حیاط قدم بزنم.
_ منم میتونم بیام؟
_ البته، چرا که نه.
_ خوبه پس بریم.
هری گفت و باهم به سمت حیاط رفتن.
هوای اول صبح زیادی خنک بود و باعث میشد هردو کمی احساس سرما بکنن اما به هر حال میشد گفت حس خوبی داشت! حسی مثل رها شدن یا حتی شاید راه رفتن توی خلاء...
_ هری...
_ هوم.
_ چجوری باید از خودم و از کسایی که دوستشون دارم محافظت کنم؟
زین پرسید.
_ چی؟ حالت خوبه زین؟!
_ حالم کاملا خوبه، شوخی نمیکنم وخیلی هم جدی ام هری! میخوام بدونم... میخوام بدونم چطوری باید اینکارو بکنم.
_ خب... خب منم نمیدونم. یعنی از نظر من توی این موقعیت یا باید فقط از خودت محافظت کنی یا کسی که دوستش داری!
_ یعنی تو الان سعی میکنی از لویی محافظت کنی؟
_ اره؛ البته اون میتونه از خودش محافظت کنه...

ESTÁS LEYENDO
Together
Fanfic_زندگی غیر قابل پیش بینیه ولی من قول میدم باهم از پس همه چیز بر میایم.