15

39 8 9
                                    

_ بله قربان.

_ چیزی تا پایان عملیات نمونده مبادا گند کاری بالا بیارین!

_ نا امیدتون نمیکنیم.

_ امیدوارم!

تلفن رو قطع کرد و روی تخت برگشت. همه چیز شنود میشد و اون هم خوب میدونست که داره چیکار میکنه!
باید صبر کرد تا زمان پایان ماجرا رو تعیین کنه؛ برد یا باخت!

.

.

.

خورشید کم کم سر و کلش پیدا شده بود و چیزی به بیدار شدن بقیه نمونده بود.

فقط چهار ساعت خوابیده بود اما اثری از خواب آلودگی و خستگی نبود!
مثل اینکه راه حل بدی برای درمان نبود، البته به غیر از اینکه درد دست هاش به جای کم شدن بیشتر شده بود و احساس کوفتگی می‌کرد!

از اتاقش بیرون اومد و درحالی که از پله ها پایین میرفت صدایی شنید.

_ زین...

برگشت و با هری که هنوز اثرات خواب رو میشد توی چهرش به وضوح دید مواجه شد.

_ هری، چیزی شده؟

_ آممم، نه. کجا داری میری؟

_ میخوام توی حیاط قدم بزنم.

_ منم میتونم بیام؟

_ البته، چرا که نه.

_ خوبه پس بریم.

هری گفت و باهم به سمت حیاط رفتن.

هوای اول صبح زیادی خنک بود و باعث میشد هردو کمی احساس سرما بکنن اما به هر حال میشد گفت حس خوبی داشت! حسی مثل رها شدن یا حتی شاید راه رفتن توی خلاء...

_ هری...

_ هوم.

_ چجوری باید از خودم و از کسایی که دوستشون دارم محافظت کنم؟

زین پرسید.

_ چی؟ حالت خوبه زین؟!

_ حالم کاملا خوبه، شوخی نمیکنم وخیلی هم جدی ام هری! میخوام بدونم... میخوام بدونم چطوری باید اینکارو بکنم.

_ خب... خب منم نمیدونم. یعنی از نظر من توی این موقعیت یا باید فقط از خودت محافظت کنی یا کسی که دوستش داری!

_ یعنی تو الان سعی میکنی از لویی محافظت کنی؟

_ اره؛ البته اون میتونه از خودش محافظت کنه...

Together Donde viven las historias. Descúbrelo ahora