چند ساعتی گذشته اما انگار لیام هنوز داره تمرین میکنه. از اتاقش بیرون اومد و توی تاریکی به سمت اتاق لیام رفت. در زد و منتظر موند اما جوابی نگرفت و مطمئن شد لیام هنوز به اتاقش برنگشته.
میخواست برای یک بار هم که شده قدمی برای خلاص شدن از این زندگی جهنمی که خودش روز به روز توی سخت تر شدنش نقش داشت برداره. لیام گفت میخواد کمکش کنه؟ خب برای یک بار هم که شده کمک کسی رو رد نکنه! ممکن بود همه چیز کم کم بهتر بشه، کی میدونه؟
با قدم های آروم از پله ها پایین میرفت و کم کم همه جا تاریک تر میشد و تشخیص جای پله ها سخت تر. رو به روی در ایستاد و کمی مکث کرد. با خودش برای آخرین بار کلنجار رفت تا بالاخره تونست چند ضربه ای به در بزنه و منتظر موند. صدای مشت هایی که پی در پی به کیسه بوکس برخورد میکردن رو میشد شنید. این بار با شدت بیشتری چند ضربه به در زد که طولی نکشید قفل در باز شد و لیام با بدن برهنه درست رو به روی زین ایستاد.
_ اتفاقی افتاده؟
لیام در حالی که هنوز نفس نفس میزد پرسید.
_ نه. میخوام کمکم کنی...
_ بیا داخل.
لیام گفت و از جلوی در کنار رفت.
_ الان چی اذیتت میکنه؟
_ خودمم نمیدونم... فقط میخوام امشب در حالی که هیچ چیزی توی مغزم احساس نمیکنم بخوابم. کاری میتونی بکنی؟
لیام به سمت دیگه ی اتاق رفت و دستکش های مخصوص دیگه ای رو برداشت و کنار زین برگشت.
_ من با این آروم میشم. امتحانش کن.
_ ولی من بلد نیستم.
_ پس اول خوب نگاه کن.
زین سری تکون داد و به لیام خیره شد.
_ با چشمات حرکات دستمو دنبال کن و سعی کن توی ذهنت بسپاریش.
گفت و شروع کرد به آرومی دست هاش رو حرکت دادن و ضربه زدن و با گذشت زمان سرعتش رو بیشتر میکرد. چند باری حرکاتش رو تکرار کرد.
_ حالا فهمیدی چطوری باید ضربه بزنی؟
_ فکر کنم.
_ اول هرکاری من میکنم رو تکرار کن تا دست هات آماده بشن و بعد انجامش بده چون بدون انجامشون آسیب میبینی. زین حواست باشه نباید زیاده روی کنی برای اولین بار!
گفت و شروع کرد به انجام حرکاتی برای آماده کردن عضلات. زین با دقت حرکات رو انجام میداد تا بالاخره بعد از تموم شدنشون لیام دستکش ها رو به زین داد. زین بعد از آماده شدن کمی مکث کرد و شروع کرد به تکرار حرکت هایی که لیام انجام میداد و در حالی که به آرومی ضربه میزد گفت:
