28

27 9 2
                                    

با گذشت زمان تقریبا همه چیز داشت به روال قبلی خودش برمیگشت و لیام هر روز بهتر از قبل خودش رو به عنوان جانشین پدرش ثابت می کرد. اما این چیزی نبود که میخواست! قدرت رو دوست داشت ولی توی این برهه زمانی از زندگیش، نه.

دنیایی که کاملا در اون غرق شده بود دیوار هاش با رنگ خاکستری رنگ شده بودن. بی حس و بی روح! معلومه که قصد ادامه دادن و رسیدن به پایان این راه رو نداشت اما قبل از هر تصمیمی نیاز داشت به یک سری کار ها خاتمه بده. البته که یکی از اون کار ها تسویه حساب با مسبب اصلی مرگ پدرش بود!

همچنان که با افکار آزار دهنده اش در جدال بود، به بررسی کار های عقب مونده ای که توی این چند روز رسیدگی بهشون رو به تعویق انداخته بود، مشغول بود. صدای در که ناشی از زدن چند ضربه به اون بود باعث شد از ادامه کارش دست بکشه و به فردی که پشت در منتظر ایستاده اجازه ورود بده.

_ میتونم بشینم؟

کریستین بعد از ورود به اتاق پرسید و به سمت میز لیام قدم برداشت.

_ بشین.

لیام کوتاه جواب داد.

کریستین تشکر کرد و بعد دوباره شروع کرد و گفت:

_ باید یه موضوعی رو بهت بگم.

_ میشنوم. سریع برو سر اصل مطلب.

_ جورج، مرگ لرد کار اون بوده.

لیام پوزخندی زد و گفت:

_ میدونستم اما مطمئن نبودم. حرومزاده ی عوضی.

_ فکر می کنم از اتفاق هایی که قراره بیفته خبر داشته باشی، درسته؟

_ شک نکن. اون همکارات نمیتونن با من بازی کنن مگر اینکه خودت بخوای منو بازی بدی!

_ من... من بهت مدیونم. بهم اعتماد کن.

_ چاره دیگه ای ندارم!

_ میتونم یه درخواستی ازت بکنم؟

کریستین مردد پرسید.

_ بگو، چی میخوای؟

_ امکانش هست بتونم... بتونم جسیکارو ببینم دوباره؟

لیام بعد از کمی مکث گفت:

_ ممکنه.

رابرت که توقع جواب دیگه ای رو داشت با شنیدن جوابی که از لیام گرفت مشت دستش رو محکم تر کرد و بلند شد.

Together Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang