این ساعت از روز اون جا باید شلوغ و هرکس پشت سیستمی که اجاره کرده بود مشغول بازی کردن میبود. اما بزرگترین گیم سنتر شهر قرار نبود امروز باز بشه!
زین، لویی، لیام، هری و نایل هر پنج نفر توی فکر فرو رفته بودن. سکوت مطلق!
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه لیام سکوت رو شکست.
_ زین...
زین که توی دنیای خودش سیر میکرد و به زمین خیره شده بود با صدای لیام به خودش اومد.
_ با من بودی؟
لیام پوزخندی زد و گفت:
_ مگه به غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا اسمش زینه!
_ نه. خب چیه؟ چیزی ميخوای بگی؟
_ میخوام یه کم از خودت بگی!
_ ولی من نمیخوام بگم!
لویی قبل از اینکه این بحث بیشتر ادامه پیدا کنه مکالمشون رو قطع کرد و گفت:
_ لیام دیگه ادامه نده!
لویی اونقدر جدی بود که لیام با دیدن گره خوردن ابروهاش و لحن خشک و عصبیش از ادامه دادن بحث پشیمون بشه.
هری هر از چندگاهی زیر چشمی به لویی نگاه میکرد اما جرات حرف زدن نداشت چون میدونست در نهایت به یک جر و بحث درست و حسابی ختم میشه! ولی این وضع خيلی خسته کننده بود. اینکه کنارش باشی ولی ازت متنفر باشه چون زندگیش رو نابود کردی! البته لویی که نمیتونست ازش متنفر باشه فقط عصبانی بود، شاید!دقیقه ها و ساعت ها میگذشتن. همه پشت سیستم هاشون نشسته بودن و اطلاعاتی رو جا به جا میکردن. زین هم فقط بهشون نگاه میکرد و حرکاتشون رو زیر نظر میگذروند.
هری هنوز هم منتظر موقعیت مناسب بود تا با لویی حرف بزنه ولی همچنان چهره جدی لویی این اجازه رو بهش نمیداد. زین متوجه نگاه های هری به لویی شده بود و تصمیم گرفت دست به کار بشه!
به سمت هری رفت و کنارش ایستاد. لویی نگاهی به زین انداخت و دوباره مشغول شد. هری روی صندلی نشسته بود و تظاهر میکرد به مانیتور نگاه میکنه اما بعد از چند ثانیه به زین نگاه کرد.
_ چیزی شده زین؟
_ نه.
هری بعد از دریافت جواب کوتاهی از زین دوباره به کارش ادامه داد و چیزی نگفت. زین چند دقیقه ای ایستاد و بعد کمی خم شد و خودش رو به صورت هری نزدیک کرد و گفت:

YOU ARE READING
Together
Fanfiction_زندگی غیر قابل پیش بینیه ولی من قول میدم باهم از پس همه چیز بر میایم.