5 days later
_ پنج روزه نه خبری از خودش هست نه کریستین.
تام در حالی که طول اتاق رو مدام طی میکرد گفت.
_ خیلی نگرانشم.
_ منم. دیگه نمیتونم صبر کنم.
_ میخوای چیکار کنی؟!
_ میرم پیش یکیشون شاید حداقل خبری ازش بتونم بگیرم.
_ بهتر نیست صبر کنیم حداقل خودش بیاد؟
_ میدونم، میدونم که باید صبر کنیم ولی دست خودم نیست دارم دیوونه میشم!
_ آروم باش. نباید اوضاع بهم بریزه.
توی ذهن هر دو فقط یک جمله در حال تکرار شدن بود."اگه کریستین مرده باشه چی؟"
باید صبر میکردن تا همه چیز معلوم بشه....
.
.
هری، لویی و نایل توی اتاق کنار هم جمع شده بودند.
_ این عوضی حتی تلفنش رو هم جواب نمیده.
هری گفت و به صندلی تکیه داد.
_ اون لیامه هری، خودت خوب میدونی که تنها مهارتش همینه!
نایل گفت وکمی از قهوه اش نوشید.
_ بیخیال اصلا حوصله ندارم امروز هم به اون فکر کنم. زین چرا نیومد؟!
لویی در حالی که بدنش رو همراه با صندلی حرکت میداد پرسید.
_ طبق معمول داره تمرین میکنه.
هری گفت و دستی توی موهاش کشید.
_ کم مونده توی خوابم تمرین کنه.
_ چیکار داری باهاش بهتر از اینه که بیاد مثل ما اینجا بشینه.
نایل که حالا به پنجره تکیه داده بود گفت:
_ اومدن!
_ چی؟!
هری گفت و به سمت پنجره رفت و لویی هم به اون ها اضافه شد.
_ من که امروز نزدیکش نمیشم.
لویی گفت و از پنجره فاصله گرفت.
_ چرا؟!
نایل با تعجب پرسید.
_ خودت قیافشو ببین! حوصله درگیر شدن باهاش رو ندارم.

BINABASA MO ANG
Together
Fanfiction_زندگی غیر قابل پیش بینیه ولی من قول میدم باهم از پس همه چیز بر میایم.