20

30 8 3
                                    

5 days later

_ پنج روزه نه خبری از خودش هست نه کریستین.

تام در حالی که طول اتاق رو مدام طی می‌کرد گفت.

_ خیلی نگرانشم.

_ منم. دیگه نمیتونم صبر کنم.

_ میخوای چیکار کنی؟!

_ میرم پیش یکیشون شاید حداقل خبری ازش بتونم بگیرم.

_ بهتر نیست صبر کنیم حداقل خودش بیاد؟

_ میدونم، میدونم که باید صبر کنیم ولی دست خودم نیست دارم دیوونه میشم!

_ آروم باش. نباید اوضاع بهم بریزه.

توی ذهن هر دو فقط یک جمله در حال تکرار شدن بود."اگه کریستین مرده باشه چی؟"
باید صبر میکردن تا همه چیز معلوم بشه...

.

.

.

هری، لویی و نایل توی اتاق کنار هم جمع شده بودند.

_ این عوضی حتی تلفنش رو هم جواب نمیده.

هری گفت و به صندلی تکیه داد.

_ اون لیامه هری، خودت خوب میدونی که تنها مهارتش همینه!

نایل گفت وکمی از قهوه اش نوشید.

_ بیخیال اصلا حوصله ندارم امروز هم به اون فکر کنم. زین چرا نیومد؟!

لویی در حالی که بدنش رو همراه با صندلی حرکت میداد پرسید.

_ طبق معمول داره تمرین میکنه.

هری گفت و دستی توی موهاش کشید.

_ کم مونده توی خوابم تمرین کنه.

_ چیکار داری باهاش بهتر از اینه که بیاد مثل ما اینجا بشینه.

نایل که حالا به پنجره تکیه داده بود گفت:

_ اومدن!

_ چی؟!

هری گفت و به سمت پنجره رفت و لویی هم به اون ها اضافه شد.

_ من که امروز نزدیکش نمیشم.

لویی گفت و از پنجره فاصله گرفت.

_ چرا؟!

نایل با تعجب پرسید.

_ خودت قیافشو ببین! حوصله درگیر شدن باهاش رو ندارم.

Together Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon