نیم ساعتی می شد که توی اتاق جمع شده و منتظر لیام بودند.
_ چرا نمیاد پس؟
لویی کلافه پرسید و به زین نگاه کرد.
_ نمیدونم فقط گفت بیایم اینجا تا خودش بیاد.
زین جواب داد و پاهاش رو روی صندلی جمع کرد.
چند دقیقه ای گذشت تا بالاخره در اتاق باز شد و لیام به جمعشون اضافه شد.
_ مرسی که انقدر آن تایمی جیمز!
هری گفت و به لیام نگاه کرد.
_ تقصیر من نبود مشکل پیش اومد باید حلش میکردم.
_ بسه حالا بگو چی شده؟
نایل گفت و به صندلی تکیه داد.
_ دو روز دیگه باید بریم ایتالیا!
_ فکر نمیکنم لازم باشه هممون بیایم.
هری در حالی که به لیام نگاه میکرد گفت.
_ درسته لازم نیست همه بیاین.
_ خب کدوممون باید بیایم؟
لویی پرسید و منتظر موند تا لیام چیزی بگه.
لیام کمی مکث کرد و گفت:
_ زین و نایل. تو و هری اینجا بمونید و اوضاع رو کنترل کنید.
_ باشه.
چهره زین که انگار کمی مضطرب به نظر می رسید از چشم لیام دور نموند پس رو به زین پرسید:
_ چیزی شده زین؟
زین با شنیدن اسمش از عالم خودش بیرون اومد و گفت:
_ نه، فقط استرس دارم.
_ عادیه.
زین در جواب سری تکون داد و لبخندی زد.
_ اگه سوالی ندارین میتونیم بریم و به بقیه کار ها رسیدگی کنیم دوستان.
لیام گفت و به اون چهار نفر نگاه کرد.
_ سوالی نیست پین.
لویی گفت و بی توجه به بقیه از اتاق خارج شد. بقیه هم یکی یکی اتاق رو ترک کردن.
.
.
.
