22

26 8 7
                                    

نیم ساعتی می شد که توی اتاق جمع شده و منتظر لیام بودند.

_ چرا نمیاد پس؟

لویی کلافه پرسید و به زین نگاه کرد.

_ نمیدونم فقط گفت بیایم اینجا تا خودش بیاد.

زین جواب داد و پاهاش رو روی صندلی جمع کرد.

چند دقیقه ای گذشت تا بالاخره در اتاق باز شد و لیام به جمعشون اضافه شد.

_ مرسی که انقدر آن تایمی جیمز!

هری گفت و به لیام نگاه کرد.

_ تقصیر من نبود مشکل پیش اومد باید حلش میکردم.

_ بسه حالا بگو چی شده؟

نایل گفت و به صندلی تکیه داد.

_ دو روز دیگه باید بریم ایتالیا!

_ فکر نمیکنم لازم باشه هممون بیایم.

هری در حالی که به لیام نگاه می‌کرد گفت.

_ درسته لازم نیست همه بیاین.

_ خب کدوممون باید بیایم؟

لویی پرسید و منتظر موند تا لیام چیزی بگه.

لیام کمی مکث کرد و گفت:

_ زین و نایل. تو و هری اینجا بمونید و اوضاع رو کنترل کنید.

_ باشه.

چهره زین که انگار کمی مضطرب به نظر می رسید از چشم لیام دور نموند پس رو به زین پرسید:

_ چیزی شده زین؟

زین با شنیدن اسمش از عالم خودش بیرون اومد و گفت:

_ نه، فقط استرس دارم.

_ عادیه.

زین در جواب  سری تکون داد و لبخندی زد.

_ اگه سوالی ندارین میتونیم بریم و به بقیه کار ها رسیدگی کنیم دوستان.

لیام گفت و به اون چهار نفر نگاه کرد.

_ سوالی نیست پین.

لویی گفت و بی توجه به بقیه از اتاق خارج شد. بقیه هم یکی یکی اتاق رو ترک کردن.

.

.

.

Together حيث تعيش القصص. اكتشف الآن