امروز لویی به بهانه خرید وهمینطور رسیدن به کارهای عقب مونده اش از خونه بیرون رفته بود و زین توی خونه تنها بود. برای امروز چیکار میتونست بکنه؟ به قفسه ی اسپری رنگ هاش نگاهی انداخت. خیلی وقت بود حوصله کشیدن چیزی رو نداشت.
به سمت پنجره رفت و صندلی ای که گوشه ی اتاق بود رو همراه با خودش کنار پنجره برد. از روی میز پاکت سیگار و فندکش رو برداشت و صندلی رو کنار پنجره تنظیم کرد. نشست و سیگارش رو روشن کرد و پاهاش رو روی هم گذاشت و اون هارو به لبه پنجره تکیه داد.
از فیگور فیلسوفانش نمیشه چیزی نگفت!
با دیدن هر آدمی که رد میشد سیگارش رو بین دو انگشتش میگرفت و چیزی زیر لب می گفت.شاید خیلی از روز ها همینطور به بیرون و آدم ها زل میزد و بدون اینکه کار دیگه ای انجام بده روزش رو به شب می رسوند. لویی همیشه بهش میگفت از توی خونه موندن خسته نمیشه؟ یا چجوری میتونه انقدر خونه بمونه و بوی کپک نگیره؟!
اصلا برای چی باید خسته بشه؟! مگه کسی از جایی که دوستش داره خسته میشه؟! از نظرش با اینکه هر روز تکراری بود اما بهتر از بیرون رفتن بود."خونه" برای زین همه چیز بود. همه چیز!
جایی که میتونست مدام به این فکر نکنه که اشتباهی انجام نده و بهترین خودش نباشه. درسته، "بهترین خودش نباشه!"
زین از اینکه از بقیه کمتر باشه متنفر بود!اگه بخاطر کاری یا رفتاری از طرف بقیه حتی کلمه ای انتقاد می شنید تا مدت ها براش تبدیل به یک مشکل بزرگ میشد و نمیتونست حتی ثانیه ای بهش فکر نکنه و بخاطرش خودش رو سرزنش نکنه. شاید همه ی این ها بخاطر تنهایی بود. تنهایی ای که خودش به خودش تحمیل کرده بود!
بارون شروع شده بود. تا الان سه نخ سیگار روشن کرده بود و میخواست سراغ چهارمی بره که نگاهش توی نقطه ای خشک شد. سیگار از دستش افتاد و لب هاش از هم فاصله گرفته بودن. بدنش شروع کرد به سرد شدن و این تا جایی ادامه پیدا میکرد که دیگه چیزی رو حس نکنه.
صدا ها شروع کردن به تصرف کردن تمام مغزش.
صدای جیغ...
گریه...بوی خون توی بینیش میپیچید. به واضحیِ همون روز. همه چیز دقیقا مثل اتفاقات همون لحظه، همیشه انقدر واقعی و واضح تکرار میشد.
در خونه باز شد و لویی وارد خونه شد. زین رو صدا زد اما جوابی نگرفت، به سمت اتاقش رفت و اون رو در حالی که اشک میریخت و سرش رو محکم بین دست هاش گرفته بود دید.
_ زین، خوبی؟ به من نگاه کن. چیزی نیست. دیگه اون اتفاق نمیفته. اون الان پیش ما نیست ولی مطمئن باش جاش خیلی خوبه.