3

72 17 16
                                    

تا از در خونه بیرون برن دست از غرغر کردن برنداشت و آخرین تلاش هاش رو برای خونه موندن کرد اما موفق نشد!

_ الان میریم بیرون که چی بشه؟

لویی محکم دستش رو گرفت و همراه خودش کشید و در جوابش گفت:

_ بمونیم خونه که چی بشه؟ فقط دهنتو ببند زین و دنبالم بیا!

مقاومت فایده ای نداشت و وقت تسلیم شدن بود. کنار لویی راه می‌ رفت و به اطراف نگاه می‌ کرد. خیابون ها هنوز بخاطر بارون کمی خیس بودن و بوی نم رو می‌ شد حس کرد.

نیم ساعت بی هدف فقط راه رفتن و لویی هر از چندگاهی به زین نگاه می‌کرد. اینکه تا الان چیزی نگفته بود خیلی عجیب بود. تصمیم گرفت خودش شروع کنه و سکوت بینشون رو بشکنه.

_ زین حالت خوبه؟

_ اوهوم.

_ ولی من مطمئن نیستم!

_ چرا؟!

_ تو تا الان باید شروع می‌کردی به غرغر کردن و فحش دادن به من ولی از وقتی شروع کردیم به راه رفتن دیگه هيچی نگفتی!

_ راستش، فکر کنم چون به این پیاده رویِ بی مقصد نیاز داشتم.

_ خوبه! خب حالا خیلی هم بی مقصد نباشه، نظرت چیه؟

_ موافقم، ولی کجا بریم؟

_ نمیدونم، تو بگو کجا دوست داری بریم؟

در حالی که لویی داشت به جلو نگاه می‌کرد وحرف می‌زد بعد از برداشتن چند قدم متوجه نبود زین شد. برگشت، به پشت سرش نگاه کرد و زین رو دید که به تابلویی خیره شده.

"Red wolf Gaming center "

زین زیر لب اسمی که روی تابلو نوشته شده بود رو زمزمه کرد.

لویی با سرعت به سمتش رفت و گفت:

_ زین بیا... بیا بریم.

_ هی صبر کن ببینم. من میخوام برم اینجا!

_ نمیشه زین. گفتم بیا بریم.

_ من میرم، تو نیا.

گفت و بی توجه به لویی وارد اون مکان شد. خیلی بزرگ تر از چیزی بود که فکرش رو می‌ کرد. نور پردازی قرمز همه جا وجود داشت. سیستم ها پشت سر هم چیده شده بودن. زین به اطراف نگاه می‌کرد و لویی که به ناچار پشت سر زین وارد اون مکان شده بود، زیر چشمی اطراف رو چک می‌کرد.

Together Where stories live. Discover now