23

31 8 7
                                    

Rome/ Italy... 6pm

همه چیز بررسی و آماده شده بود و حالا دیگه وقت رفتن بود. نایل و زین و چند نفر از افرادی که همراهشون اومده بودند وظیفه ردیابی و کنترل اوضاع از راه دور رو به عهده داشتند.

زین از پشت پنجره ای که به بیرون دید داشت نگاهی به ماشین انداخت و با سوار شدن لیام ماشین راه افتاد. کمی بعد برگشت و پشت سیستم کنار نایل نشست و شروع به چک کردن دوباره کرد تا مبادا مشکلی پیش بیاد.

_ هیچ وقت از اینکار خوشم نمیومد.

نایل گفت و به صندلی تکیه داد.

_ پس چرا الان اینجایی؟

زین پرسید.

_ خودمم نمیدونم.

زین آروم خندید و به تلفنش نگاه کرد.

_ این لعنتی شارژش تموم شده. حتما لویی میاد سراغ تو نایل.

_ این پسر کی می‌خواد دست از سر تو برداره.

_ اون فقط نگرانم میشه نایل.

_ باشه حالا نمیخواد ازش طرفداری کنی.

زین لبخندی زد و گفت:

_ مثل اینکه همه چیز آرومه. قهوه؟

_ اوه چرا که نه!

بعد از حرف نایل زین از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با دو تا کاپ قهوه برگشت.
نایل قهوه اش رو برداشت، تشکر کرد و مشغول شد.
.

.

.

لیام که از چند ساعت پیش تونسته بود اضطرابش رو کمتر بکنه الان حس بهتری داشت و توی فکر فرو رفته بود که با حس کردن دستی روی پاهاش به خودش اومد.

_ چیزی شده؟

با لبخندی که روی لبش بود از پدرش پرسید.

_ میخوام بهترین خودت باشی پسرم!

_ نا امیدتون نمیکنم.

مرد لبخندی از روی رضایت زد و به بیرون خیره شد.

هر چی بیشتر از شهر دور میشدن فضا سر سبزی خودش رو از دست میداد. توی هر چند متر درخت های نه چندان سر سبزی دیده می شد که تنها زینت اون مسیر بود.

با بیشتر شدن فاصله ی اون ها از شهر تعداد ماشین ها کمتر و کمتر می شد و در نهایت تبدیل به تنها ماشینی که توی اون جاده بود شده بودند. اما این موضوع کمی عجیب به نظر میومد!

Together Onde histórias criam vida. Descubra agora