31

11 3 0
                                    

قطرات بارون روی ماشین فرود می اومدن. موسیقی بی کلامی در حال پخش شدن بود. یک ساعتی از زمانی که به همراه کریستین برای ملاقات همسر و دخترش اومده بودن می گذشت و لیام توی ماشین همچنان منتظر بود.

دیر یا زود قرار بود اتفاقاتی بیفته که نه تنها خوشایند نبود بلکه ممکن بود همه ی عزیزانش رو از دست بده یا اگه خیلی خوش شانس بود در نهایت با فدا کردن جون خودش از اون ها محافظت کنه که قطعا این رو ترجیح می داد تا تحمل کردن دردی که قرار بود سال ها توی سینش احساس کنه.

بعد از مادرش تمام خانواده اش توی پدرش خلاصه می شد اما حالا، زمانی که پدرش هم حضور نداشت کسانی رو کنار خودش داشت که شاید از نظر ژنتیکی هیچ نسبتی باهم نداشته باشن ولی وجودشون مثل اعضای یک خانواده تبدیل شده بود به تنها روزنه ی روشنایی توی روز های تاریک بعد از ازدست دادن پدرش.

با باز شدن در ماشین نگاهش رو از خیابون رو به روش به کریستین داد و بعد از سوار شدنش حرکت کرد.
چند دقیقه ای توی سکوت به مسیر ادامه داد تا اینکه بی مقدمه شروع کرد به سوال پرسیدن و گفت:

_ خیلی دوستش داری؟

کریستین نگاهی به لیام انداخت و گفت:

_ بیشتر از هرچیزی توی این دنیا عاشقشم.

"عشق" لیام زمزمه کرد. نمیشد گفت بعد از حرف های چند شب گذشته نایل فکرش درگیر نشده بود. توی این چند روز ناخواسته ساعت هایی از زمانش رو صرف فکر کردن به این موضوع می کرد و تقریبا داشت به نتیجه می رسید اما نه خودش و نه قلبش حاضر به قبول کردن واقعیت نبودن.

_ چطور توصیفش میکنی؟

لیام بعد از وقفه ای که بین صحبت هاشون انداخته بود، پرسید.

_ منظورت چیه؟

کریستین با تعجب پرسید.

لیام نگاهی بهش انداخت و گفت:

_ عشق. چطور توصیفش میکنی؟

کریستین در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت:

_ ترکیبی از جنگ و صلح. تضاد بین احساسات. اینطوریه که درحالی که نمیخوای بی دلیل به اون وصل میشی. قلبت با مغزت کاری میکنه که جواب تمام سوال هات رو پیش اون پیدا میکنی.

لیام ابرویی بالا انداخت و گفت:

_ جالبه. حسِ عجیب و غریب.

کریستین هم در تایید حرف لیام سری تکون داد و گفت:

_ درسته، حسِ عحیب و غریب.

Together Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora