7

34 13 5
                                    

(تاریکی مطلق؛ چیزی دیده نمی‌شد. مدام صحنه ها در حال عوض شدن بودن. اما در آخر همه به همون سیاهی برمیگشتن. صدا های عجیب و غریب و نامفهوم.
فریاد میزد اما کسی صداش رو نمیشنید. هرلحظه سرما بیشتر می‌شد و طوفانی از صحنه های تلخ زندگیش به سمتش هجوم می بردن. بند بند وجودش در حال یخ بستن بود و کم‌ کم توانش رو از دست داده بود.
بلند می‌شد اما پاهاش نمیتونستن وزنش رو تحمل کنن. توی تونل خاطراتش غرق شده بود.
روشنایی... روشنایی ای انتهای تونل تاریک و وحشتناک دیده می‌شد. به سمتش حرکت می‌کرد اما نمیرسید...)

توی عالم خواب و بیداری صدایی میشنید و نوازش هایی رو حس می‌کرد اما انگار نمیتونست چیزی بگه و چشم هاش رو باز کنه.

_ زین... زین بیدار شو داری کابوس میبینی!

لویی چند باری صداش زد و به نوازش کردن صورتش ادامه داد.

بالاخره چشم هاش رو باز کرد. صدای تپش قلبش توی مغزش اکو‌ می شد. سنگینی رو توی قفسه سینش حس می‌کرد.

لویی پیشونیش رو بوسید، لبخندی زد و گفت:

_ هی چیزی نیس. دوباره کابوس دیدی. بهتری؟

_ خیلی بد‌ بود، خیلی.هیچکس... هیچکس نبود! داد می‌زدم و کمک میخواستم اما کسی صدامو نمیشنید. حتی تو هم نبودی. خیلی سرد بود.

_ زین اون فقط یه کابوس لعنتی بود. ببین الان من اینجام!

_ چرا این کابوس ها دست از سرم بر نمیدارن؟ چرا راحتم نمیذارن؟ لویی من خیلی ضعیفم‌ نه؟

_ تموم میشه رفیق. بالاخره روزای خوبم میرسه. تو خیلی قوی هستی. قوی ترین کسی که من تا حالا دیدم.

جملش رو با لبخندی تموم کرد و زین رو به آغوش کشید.

_ دیگه باید حاضر بشی زین.

_ چرا؟!

_ مثل اینکه یادت نمیاد دیشب چه گندی زدی!

_ هی صبرکن ببینم! همش تقصیر توعه که از من مخفی کردی!

_ زین واقعا حوصله بحث کردن ندارم.

لویی گفت و بدون اینکه ادامه بده از اتاق بیرون رفت. اما زین روی تخت نشسته بود و اتفاقاتی که دیشب افتاده بود رو مرور می‌کرد.

چیزی نگذشت که دوباره صدای لویی بلند شد.

_ زین حاضر شدی؟

_ نه.

لویی بعد از شنیدن جواب زین دوباره به اتاقش برگشت و گفت:

Together Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt