همگی توی اتاق جمع شدن و لیام شروع کرد به حرف زدن.
_ خودتونم میدونین چرا اومدیم...
صبر کنین ببینم! زین کجاست؟!_ حواسم نبود بهش بگم بیاد!
لویی گفت و خواست با فرستادن تکستی به زین خبر بده که لیام بلند شد و درحالی که به سمت در میرفت گفت:
_ منتظر بمونین.
چند دقیقه ای گذشت و لیام به همراه زین وارد اتاق شدن.
_ خب دیگه شروع کنیم.
لیام در حالی که صندلی رو به عقب میکشید گفت.
_ خودتون میدونین چرا اومدیم به این عمارت. تنها کاری که همتون باید انجام بدین اینه که حواستون به همشون باشه که مبادا همه چیز به هم بریزه!
_ احتمال داره خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنیم به اطلاعاتمون دسترسی داشته باشن؟
نایل پرسید.
_ ممکنه، احتمالش صفر درصد نیست! ما مدت زیادی نیست که متوجه شدیم داخلمون نفوذ کردن بنابراین باید بگم ممکنه خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنیم اطلاعات به دست آورده باشن.
_ پس کارمون خیلی سخته!
_ درسته. فکر نمیکنم چیز دیگه ای برای گفتن باشه فقط خواستم یادآوری کنم همه حواستون جمع باشه که همه چیز خوب پیش بره. من باید برم شماهم به کارتون برسین.
گفت و اتاق رو ترک کرد.
_دردسر ها تازه شروع شدن، تبریک میگم!
هری گفت و دستی به موهاش کشید.
لویی آهی کشید و گفت:
_ بهتره ماهم بریم دیگه.
نایل سری تکون داد و در حالی که از روی صندلی بلند میشد گفت:
_ اصلا از این اتاق خوشم نمیاد.
زین دستش رو روی شونه نایل انداخت و گفت:
_ دفعه بعد میگیم طبق سلیقه شما درستش کنن جنابِ هوران!
هری و لویی به حرف زین خندیدن و در حالی که نایل داشت زیر لب غر غر میکرد از اتاق خارج شدن.
.
.
.
هوا تاریک شده بود. بعد از رسیدگی به یک سری کار ها تصمیم گرفت به زیر زمین بره. همونطور که دستور داده بود همه چیز برای تمرین کردن حاضر بود. تمرین کردن این موقع از شب لذت بخش تر از هرموقع دیگه ای بود. تیشرت سفیدش رو در آورد و بعد از آماده کردن خودش به سمت کیسه بوکسی که از سقف آویزون شده بود رفت. شروع کرد به ضربه زدن. آروم آروم و ضربه های پی در پی...

YOU ARE READING
Together
Fanfiction_زندگی غیر قابل پیش بینیه ولی من قول میدم باهم از پس همه چیز بر میایم.