25

40 10 2
                                    

5 days later

ساعت از نیمه های شب گذشته بود اما هری و نایل توی حیاط در حال قدم زدن بودن.

_ باید زودتر یه فکری بکنیم.

نایل گفت.

_ چه فکری نایل؟! اون حتی نمیخواد با کسی حرف بزنه. الان پنج روز گذشته اما هیچکس نه باهاش حرف زده و نه حتی صورتش رو دیده. خودش رو توی اون اتاق فاکی حبس کرده.

_ باز هم بهش زمان میدیم. مطمئنم دوباره داره به خودش بی خوابی میده اما ایندفعه داره زیاده روی میکنه!

هری در تایید حرف نایل سری تکون داد و در همین حین فردی با صدای آشنایی به جمعشون ملحق شد.

_ توی اتاق لُرد موندن همه چیز رو بدتر میکنه.

زین گفت و به ماه که تقریبا کامل بود خیره شد.

_ میخوام دوباره برم پیشش.

نایل گفت و" آهی" کشید.

_ امروز این سومین باره که داریم تلاش میکنیم نایل.

هری گفت و دستی به موهاش کشید.

_ ساعت از دوازده گذشته پس الان جزو دیروز نیست و این اولین تلاش برای امروزه!

زین و هری با حرف نایل چند ثانیه ای اجازه دادن تا لبخندی مهمون لب هاشون بشه.

_ ایندفعه من میخوام برم.

زین گفت و به اون دو نگاه کرد.

_ پیشنهاد بدی نیست.

هری گفت و نایل هم تایید کرد.

زین برگشت و به عمارتی که لیام توی یکی از اتاق های اون خودش رو حبس کرده بود نگاه کرد. کم کم شروع کرد به قدم برداشتن به سمت عمارت.

وارد عمارت شد و بی توجه به افرادی که اونجا بودن به سمت اتاق لیام یا بهتره بگیم اتاق لُرد سابق رفت! اول چند ضربه ای به در زد و منتظر موند. نور کمی که از زیر در مشخص بود نشانه از بیدار بودن لیام می داد.

جوابی نگرفت و دوباره همراه با ضربه زدن لیام رو صدا زد. اما باز هم جوابی نگرفت! خواست برای سومین بار تلاش کنه که صدای خش دار لیام رو شنید.

_ از اینجا برو میخوام تنها باشم.

زین چند لحظه صبر کرد و خواست بیشتر از این ادامه نده اما پشیمون شد و نرفت. روی زمین نشست و به در تکیه داد و شروع کرد حرف زدن.

Together Kde žijí příběhy. Začni objevovat