*یونا ویو*
مضطرب تقه ای به در زدم
- بیا تو
نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم
جئون با نیم تنه ای برهنه روی تخت دراز کشیده بود.
بی اختیار چشمانم روی بدنش چرخید !
بدن ورزیده ای داشت.- قوطی رو بزار و برو !
تند نگاهم را دزدیدم.
هوان گفته بود نباید همه ی قرص ها را به او بدهم، سریع در قوطی را باز کردم و یک قرص برداشتم.
سمت جئون قدم برداشتم و بالای سرش رسیدم .
با دست لرزانم قرص را سمتش کشیدم .- نگفتم قرص ! گفتم قوطی!
پس هوان راست میگفت دنبال بهانه برای نخوردن قرص ها بود !
از بچه ها هم بچه تر بود.سری به نشانه ی منفی تکان دادم که جئون عصبی از تخت بلند شد .
ترسیده قدمی عقب رفتم .
از استرسی که در این چند دقیقه گرفته بودم زیر دلم تیر کشید و اخم کمرنگی روی پیشانی ام نشست.با صدای عصبی جئون تنم لرزید
- دلت برای بازی کردن باهام تنگ شده؟
دارم بهت میگم قوطی رو بده!با یادآوری آن شب بی اختیار بغض کردم !
پریود که میشوم بی دلیل گریه ام میگیرد .
لعنت به این شانس!
الان وقت گریه کردن نیست یونا!مثل اینکه دیر شده بود، قطره اشکلی از گوشه ی چشمم روی گونه ام لغزید.
جئون پوزخند صدا داری زد
- مرد گنده ! گریه میکنه!
لب گزیدم و سعی کردم بغضم را کنترل کنم اما اگر جئون همین فرمان را میگرفت هق هقم کل امارت را برمیداشت.
با صدای باز شدن در چشمان قرمزم سمتش چرخید و نگاهم به مینهو افتاد
- چیکار میکنی کوک؟
نگاهش را از روی من برنمیداشت ، همانطور که سنگینی نگاهش را حس میکردم غرید
- برو بیرون مینهو!
مینهو اهمیتی نداد ، به من خیره شد و با چشمانش به در اشاره کرد
- ووبین ! بیرون !
با صدای مینهو به خودم آمدم و ترسیده سمت در پا تند کردم
KAMU SEDANG MEMBACA
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Fiksi Penggemar~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...