هر چه سعی میکرد تفاوتی بین دختر روبرویش و هم اتاقی اش پیدا کند نمیشد .
این مو ها ، این چهره و این نگاه همه آشنا بود !سولهی با لباسی که در دست داشت به سمت هوان قدم برمیداشت .
با دیدن دختر آشنایی که بین کوک و هوان بود همه چیز را فراموش کرد و قدم های بعدیش را برای تشخیص بهتر دختر برمیداشت .
کنار هوان ایستاد و از تعجب اسم دختر را گفت-یونا!
او را شناخته بود! سالها باهم بزرگ شده بودند چشم بسته هم چهره اش را تشخیص میداد!
یونا با دیدن چهره ی متعجب سولهی و هوان مضطرب لبه ی پایین کتِ جئون را کشید .در دلش به جئون ناسزا میگفت ؛ اگر برای سوپرایز مزخرفش پا فشاری نمیکرد این اتفاق نمی افتاد .
هنوز در شوک بود !
بین این همه فروشگاه بین این همه خیابان بین این همه آدم ! چرا سولهی و هوان؟ آن هم درست جایی که یونا بود!- پس همدیگه رو میشناسید !
با صدای جئون یونا به خودش آمد و چشمانش را عصبی بست !
هوان شوک زده به یونا و لباسی که در تن داشت خیره شده بود !
هزاران سوال در ذهنش مرور میشد!
مطمعن شده بود دختر روبرویش؛ همان دختریست که در امارت مچش را گرفته بود ! با سولهی دوست بودند و سولهی بلافاصله او را شناخت پس خودش بود !
اما ..
اما اینجا چه میکرد؟ آن هم کنار جئون و در این لباس!سکوت سنگینی بینشان حاکم بود که با صدای جئون شکسته شد
- معرفی میکنم ! کیم یونا ، دختر یکی از رقبای دیوونمون کیم تان ! و از همه مهم تر
نگاهی به چهره ی وا رفته ی یونا انداخت و پوزخندی از سر رضایت زد
- جاسوسِ امارت ! ووبین!
یونا از حرکات جئون تعجب کرده بود! پس سوپرایزش همین بود!؟
اینکه هویت یونا را پیش همه فاش کند !؟
دوباره حس تنهایی به دختر هجوم آورد و چشمانش پر از اشک شد !
تازه داشت به مرد روبرویش اعتماد میکرد !هوان متعجب از چیزی که شاهدش بود اخم هایش را در هم کشید و نگاهی ناباورانه به یونا انداخت !
نه حتما جئون اشتباه میکرد !- کوک! چی داری میگی؟ یونا جاسوس نیست فقط هویتش رو پنهون کرده بود همین !
سولهی و جئون از حرفی که هوان زد با تعجب نگاهش کردند .
- نکنه تو از قبل میدونستی که دختره!
با صدای جئون نفس عمیقی کشید و قدمی سمتش برداشت .
به یونا ایمان داشت ، این دختر جاسوس نبود نه!
- اره همون شب که اونقدر زدیش تا بیهوش شد فهمیدم !
با شنیدن چیزی که هوان گفت سولهی سرش را سمت چهره ی غمگین و نگران یونا چرخاند .
با خواهرش چه کرده بودند!
أنت تقرأ
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
أدب الهواة~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...