ترسیدم چشمانم را باز کنم ،
با صدایی که شنیدم با بغض چشمانم را به آرامی باز کردم!- دلت برام تنگ نشده بود؟
خیلی دلتنگش بودم!
دلم برای آغوشش، صدایش، برای حمایت هایش تنگ شده بود .-تهیونگ!
بغض آلود اسمش را زمزمه کردم و به آغوشش پناه بردم که تهیونگ هم دستانش را دورم پیچید .
این چند روز خیلی سخت گذشته بود ، خودم را بی پناه حس کرده بودم اما با دیدن تهیونگ جان دوباره ای به تنم بازگشت !
نور آباژوری که گوشه ی اتاق بود کمی اتاق را روشن کرده بود .
من را از خود جدا کرد ، نگاهش که به چهره ام افتاد اخم کمرنگی رو پیشانی اش نقش بست.
- چطور اومدی توی امارت؟
اهمیتی به سوالم نداد، چشمانش زخم های صورتم را رصد میکرد !
- چه بلایی سرت اومده یونا!
بغض کردم و نگاهم را دزدیدم ، کافی بود تهیونگ سوال بعدی را بپرسد تا منفجر شوم!
لب گزیدم که این بار با صدای بلند تری پرسید :- کی این کارو باهات کرده !
ترسیده دستم را روی لبان تهیونگ گذاشتم !
نگاه متعجب تهیونگ را خوب فهمیده بودم
تا به امروز از هیچکس نمیترسیدم ، آنقدر کله خر بودم که کسی سر به سرم نمیگذاشت!
با دلهره لب زدم
- خواهش میکنم داد نزن ته! میشنون !
گفتم و دستم را آرام برداشتم .
- لعنت به من ! نباید میذاشتم همچین تصمیمی رو بگیری.
اگه جلوتو میگرفتم الان وضعت این نبود .اگر میفهمید بدتر از این زخم ها را جئون روی بدنم مهر کرده دیوانه میشد!
عصبی نگاهی به زخم هایم انداخت
- امارتو رو سرش خراب میکنم !
- تقصیر تو نبود ! خودت میدونی پدر منو میفرستاد ! فرقی نداشت شرط براش بزارم یانه .
خواستم به تهیونگ بگویم حالم خوب است ؛ تا نگران نباشد .لبخند تصنعی زدم
- ولی من زرنگی کردم قبل اومدنم یه شرط هم براش گذاشتم !
تهیونگ کلافه نگاهش را دزدید .
هنوز هم نمیتوانم دروغ بگوید ! چشمانم همه چیز را لو میدهند.
دستم را آرام در دستش گرفت .
- بیا بریم ! از اینجا میبرمت یونا.
- چرت و پرت نگو! بریم کجا؟ هرجا بریم پیدامون میکنن!
چطور وارد امارت شده بود؟
از شلوغی مهمانی سوء استفاده کرد؟ اگر کسی اورا میدید!؟
ESTÁS LEYENDO
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Fanfic~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...