ᵖᵃʳᵗ6

672 69 57
                                    


ترسیدم چشمانم را باز کنم ،
با صدایی که شنیدم با بغض چشمانم را به آرامی باز کردم!

- دلت برام تنگ نشده بود؟

خیلی دلتنگش بودم!
دلم برای آغوشش، صدایش، برای حمایت هایش تنگ شده بود .

-تهیونگ!

بغض آلود اسمش را زمزمه کردم و به آغوشش پناه بردم که تهیونگ هم دستانش را دورم پیچید .

این چند روز خیلی سخت گذشته بود ، خودم را بی پناه حس کرده بودم اما با دیدن تهیونگ جان دوباره ای به تنم بازگشت !

نور آباژوری که گوشه ی اتاق بود کمی اتاق را روشن کرده بود .

من را از خود جدا کرد ، نگاهش که به چهره ام افتاد اخم کمرنگی رو پیشانی اش نقش بست.

- چطور اومدی توی امارت؟

اهمیتی به سوالم نداد، چشمانش زخم های صورتم را رصد میکرد !

- چه بلایی سرت اومده یونا!

بغض کردم و نگاهم را دزدیدم ، کافی بود تهیونگ سوال بعدی را بپرسد تا منفجر شوم!
لب گزیدم که این بار با صدای بلند تری پرسید :

- کی این کارو باهات کرده !

ترسیده دستم را روی لبان تهیونگ گذاشتم !

نگاه متعجب تهیونگ را خوب فهمیده بودم

تا به امروز از هیچکس نمیترسیدم ، آنقدر کله خر بودم که کسی سر به سرم نمیگذاشت!

با دلهره لب زدم

- خواهش میکنم داد نزن ته! میشنون !

گفتم و دستم را آرام برداشتم .

- لعنت به من ! نباید میذاشتم همچین تصمیمی رو بگیری.
اگه جلوتو میگرفتم الان وضعت این نبود .

اگر میفهمید بدتر از این زخم ها را جئون روی بدنم مهر کرده دیوانه میشد!

عصبی نگاهی به زخم هایم انداخت

- امارتو رو سرش خراب میکنم !

- تقصیر تو نبود ! خودت میدونی پدر منو میفرستاد ! فرقی نداشت شرط براش بزارم یانه .
خواستم به تهیونگ بگویم حالم خوب است ؛ تا نگران نباشد .

لبخند تصنعی زدم

- ولی من زرنگی کردم قبل اومدنم یه شرط هم براش گذاشتم !

تهیونگ کلافه نگاهش را دزدید .

هنوز هم نمیتوانم دروغ بگوید ! چشمانم همه چیز را لو میدهند.

دستم را آرام در دستش گرفت .

- بیا بریم ! از اینجا میبرمت یونا.

- چرت و پرت نگو! بریم کجا؟ هرجا بریم پیدامون میکنن!

چطور وارد امارت شده بود؟
از شلوغی مهمانی سوء استفاده کرد؟ اگر کسی اورا میدید!؟

─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─Donde viven las historias. Descúbrelo ahora