- خودم میکشمت !
کیم تان این را گفت و سمت یونا حمله ور شد .
به کل دیوانه شده بود .
این حقارت تحملش سخت بود !
دستش را سمت گلوی یونا برد که جئون سریع تر از تهیونگ مانع شد و مچ دستش را اسیر کرد .- داری چه غلطی میکنی؟
تهیونگ با کمال تعجب به حرکات جئون خیره شد .
از جاسوس امارتش دفاع میکرد ؟کیم تان عصبی دستش را آزاد کرد، قدمی به عقب برداشت و کفری به چهره ی ترسیده ی یونا چشم دوخت .
هوان کلافه از اتفاق هایی که روبرویش افتاده بود موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید و روی شماره سولهی زد .
نگرانِ این بود سولهی بد موقع وارد سالن شود .
مطمئن بود کیم تان به مرز دیوانگی می رسید ؛ گرچه همین الان هم مثل دیوانه ها بود .
یونا ترسیده به پدرش نگاه کرد و خواست حرفی بزند که جئون دستش را محکم گرفت و فشرد .- توی امارت من حق نداری به کسی آسیب بزنی !
یونا از این که کسی در این امارت از او حمایت میکند کمی دلگرم شد و او هم دست جئون را فشرد .
کیم تان عصبی پوزخندی زد که جئون ادامه داد- چیشد که دست به همچین کار بچه گانه ای زدی ؟ انقدر ضعیف و بدبختی که دخترِ خودت رو انداختی تو امارت من!؟
- یونا همراه ما میاد .
چیزی برای گفتن نداشت یونا بدجور سرافکنده اش کرده بود و حرفی باقی نمی ماند فقط میخواست او را ببرد و همه ی عصبانیتی که از جئون داشت را سرش خالی کند .
سمت یونا قدم برداشت و خواست مچ دستش را از بین انگشتان جئون بیرون بکشد اما جئون یونا را پشت سرش فرستاد و با دست آزادش یقه ی کیم تان را در مشتش فشرد .
- نه دیگه! دخترت جایی نمیاد تا یاد بگیری برای امارت من جاسوس نفرستی!
تهیونگ از حرفی که جئون زد عصبی شد و خواست سمتش حمله ور شود که هوان جلویش ایستاد ؛ اسلحه ی دور کمرش را بیرون کشید و سمت تهیونگ گرفت .
همه چیز بهم ریخته بود و این حال یونا را بدتر و اضطرابش را هر دقیقه بیشتر میکرد .
جئون عصبی دست یونا را فشرد و زیر لب غرید
- برو بالا اتاقِ من !
حرکتی از سمت یونا ندید که این بار او را کمی سمت پله ها کشاند و صدایش را بالا برد
- اتاقِ من!
یونا لب گزید و به آرامی راهش را سمت پله ها کج کرد .
لحظه ای با نگرانی به تهیونگ نگاه کرد . زیادی بی پناه شده بود دلش آغوش تهیونگ را میخواست .
اصلا ای کاش زمان به عقب برمیگشت ، حاضر بود در امارت کیم تان بپوسد اما این دردسر ها را به جان نخرد .
چه میدانست قرار است انقدر استرس بکشد .
لب گزید و سمت اتاقی که سولهی در آن خوابیده بود قدم برداشت.
جئون بعد از اینکه از رفتن یونا مطمعن شد آرام به بازوی هوان ضربه زد .
YOU ARE READING
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Fanfiction~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...