شام که تمام شد هر دو کنار هم روی زمین دراز کشیدیم .
دوهوان سریع نیم خیز شد و روی زمین نشست نیم نگاهی به او انداختم .
- الان خیلی زوده برای خواب مگه نه؟
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، ساعت ۹ شب بود و واقعا زود بود ، مخصوصا برای منی که تا صبح توی کلاب ها مشغول خوشگذرانی بودم .
کلافه سری تکان دادم که ذوق زده بلند شد و دستش را به سمت من کشید .
- پس بریم یکم خوش بگذرونیم !
برای یک لحظه عقل از سرم پرید ، دستش را گرفتم و بلند شدم .
- دستت زیادی لطیف و نرمه
دوباره گند زدم ، دوباره !
با خودکار روی کاغذ شروع به بهانه چینی کردم :- بهش میگن ژنِ خوب یه نگاه به چهرم بنداز از توهم خوشگلتره !
- بزار بریم کلاب ژن خوبو بهت نشون میدم !
چه میگفت ؟!
وای نه گیر آن کله خراب هایش افتادم .ترسیده سرم را به نشانه ی مخالفت با حرفش به چپ و راست تکان دادم و دست به قلم شدم :
- دیوونه ای؟ اگه گیرمون بندازن چی؟
من نمیام!- نترس من هر شب همین کارمه!
پسره ی کله خر زبون آدمیزاد را نمیفهمد .
نچی گفتم و سمت تختم رفتم .- بابا نترس من غریبه نیستم !
سوالی سمتش برگشتم که ادامه داد
- جئون جانگکوک ، من برادرشم!با تمسخر لبخند زدم .
برادر جئون باشی و یک اتاق برای خودت نداشته باشی؟
انگار که فهمیده باشد منظورم چیست جواب داد
- اگه منظورت اتاقه که باید بگم ، زیادی تو اتاق شیطونی میکردم هم اتاقی برام پیدا کرده!
سوالی نگاهش کردم ! شیطونی؟!
- بابا تو چقدر پرتی تا حالا دختر دیدی؟ من با اون موجوداتِ شیطون ، شیطونی میکردم!
لبخندی به جمله بندیش زدم و دوباره به خودم امدم .
من الان با برادر ان مردک وحشی هم اتاقیم ؟ یعنی اگر لو بروم هیچ راه فراری نیست!
گل بگیرن در شانسم را !
این دیگر چه کابوسی بود ! دوباره استرس همه ی وجودم را گرفت .هر وقت استرس میگرفتم باید چیزی میخوردم .
مضطرب سمت جعبه ی پیتزا رفتم و گازی به اسلاید آخرش زدم .
- هی هی آروم باش من مثل جئون دیوونه نیستم . چرا انقدر مضطربی؟!
معلوم بود؟ بازم گند زدم؟
بله مثل اینکه دوباره نتوانستم جلوی فوران احساسات لعنتیم را بگیرم!
VOCÊ ESTÁ LENDO
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Fanfic~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...