ᵖᵃʳᵗ3

674 86 10
                                    

شام که تمام شد هر دو کنار هم روی زمین دراز کشیدیم .

دوهوان سریع نیم خیز شد و روی زمین نشست نیم نگاهی به او انداختم .

- الان خیلی زوده برای خواب مگه نه؟

به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، ساعت ۹ شب بود و واقعا زود بود ، مخصوصا برای منی که تا صبح توی کلاب ها مشغول خوشگذرانی بودم .

کلافه سری تکان دادم که ذوق زده بلند شد و دستش را به سمت من کشید .

- پس بریم یکم خوش بگذرونیم !

برای یک لحظه عقل از سرم پرید ، دستش را گرفتم و بلند شدم .

- دستت زیادی لطیف و نرمه

دوباره گند زدم ، دوباره !
با خودکار روی کاغذ شروع به بهانه چینی کردم :

- بهش میگن ژنِ خوب یه نگاه به چهرم بنداز از توهم خوشگلتره !

- بزار بریم کلاب ژن خوبو بهت نشون میدم !

چه میگفت ؟!
وای نه  گیر آن کله خراب هایش افتادم .

ترسیده سرم را به نشانه ی مخالفت با حرفش به چپ و راست تکان دادم و دست به قلم شدم :

- دیوونه ای؟ اگه گیرمون بندازن چی؟
من نمیام!

- نترس من هر شب همین کارمه!

پسره ی کله خر زبون آدمیزاد را نمیفهمد .
نچی گفتم و سمت تختم رفتم .

- بابا نترس من غریبه نیستم !

سوالی سمتش برگشتم که ادامه داد
- جئون جانگکوک ، من برادرشم!

با تمسخر لبخند زدم .

برادر جئون باشی و یک اتاق برای خودت نداشته باشی؟

انگار که فهمیده باشد منظورم چیست جواب داد

- اگه منظورت اتاقه که باید بگم ، زیادی تو اتاق شیطونی میکردم هم اتاقی برام پیدا کرده!

سوالی نگاهش کردم ! شیطونی؟!

- بابا تو چقدر پرتی تا حالا دختر دیدی؟ من با اون موجوداتِ شیطون ، شیطونی میکردم!

لبخندی به جمله بندیش زدم و دوباره به خودم امدم .

من الان با برادر ان مردک وحشی هم اتاقیم ؟ یعنی اگر لو بروم هیچ راه فراری نیست!

گل بگیرن در شانسم را !
این دیگر چه کابوسی بود ! دوباره استرس همه ی وجودم را گرفت .

هر وقت استرس میگرفتم باید چیزی میخوردم .

مضطرب سمت جعبه ی پیتزا رفتم و گازی به اسلاید آخرش زدم .

- هی هی آروم باش من مثل جئون دیوونه نیستم . چرا انقدر مضطربی؟!

معلوم بود؟ بازم گند زدم؟
بله مثل اینکه دوباره نتوانستم جلوی فوران احساسات لعنتیم را بگیرم!

─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─Donde viven las historias. Descúbrelo ahora