ᵖᵃʳᵗ18

662 68 57
                                    

ماشین راروبروی پله های در ورودی امارت پارک کرد .
با پیاده شدن جئون ؛ سولهی هم از ماشین بیرون زد .
نگاهی به امارت مجلل روبردیش انداخت و به دور خود چرخید .
با این که خودش در امارت چشم باز کرده و بزرگ شده بود اما اینجا چیز دیگری بود !
بادیگارد هاسرتا سر باغ با فاصله ایستاده بودند و چند ماشین دیگر در حیاط امارت پارک بود.
خیره ی طرح و نقش نگاری های روی دیوار های امارت شد که با صدای جئون همه ی ذوقش خوابید

- اگه دید زدنت تموم شد دنبالم بیا !

رو به یونا که هنوز پیاده نشده بود لب زد

- توهم پیاده شو .

از پشت شیشه نگاهی به چهره ی بی تفاوت دختر انداخت ‌. خودش را به ناشنوایی زده بود یا واقعا نمی شنید جئون چه میگوید؟!

عصبی تقه ای به شیشه زد

- گمشو پایین علافم کردی !

یونا اینبار با لجبازی چشمانش را بست و تکیه اش را به صندلی داد .

- باز چه مرگته تو !

گفت و کلافه در ماشین را باز کرد

- پیاده شو ! زود باش.

یونا بدون اینکه به چهره ی خشمگین جئون نگاه کند گفت

+من گفتم با این لباس نمیام امارت ! اما تو گوش نکردی!

- نه بابا نکنه هرچی خانم میگه باید گوش کنم ؟ چرت و پرت نگو پیاده شو !

+نه بابا نکنه هرچی آقا میگه باید گوش کنم ؟

عصبی ضربه ای به سقف ماشین زد و با یک حرکت سمت یونا خم شد .
دستانش را از زیر پاهای سرد دختر رد کرد و یونا را روی دستانش از ماشین بیرون آورد .
دختر شوکه از حرکت جئون مشتی به سینه اش زد

+ بزارم زمین !

- وقتی حرف گوش نمیکنی همین میشه.

سولهی خیره به دعوای بچه گانه ی جئون و یونا متعجب لب زد

- چرا شبیه تازه عروس دامادا رفتار میکنید شما دوتا؟

با شنیدن حرفی که سولهی زد هر دو سکوت کردند که ادامه داد

- زود باشین بریم دیگه ! نکنه میخواین تا فردا بزنین تو سر هم؟

جئون عصبی از بی پروا بودن سولهی ، یونا را به آرامی روی زمین گذاشت .

زیادی به یونا شباهت داشت ! بدون ترس حرف میزد .

یونا خواست دوباره سوار ماشین شود که جئون عصبی بازویش را فشرد و او را سمت خود کشید

- خیلی دلت میخواد با زور ببرمت نه؟ امتحانش مجانیه !

سعی میکرد نترس باشد اما از نگاه مرد روبرویش مشخص بود جدیست!
اصلا از کی تا به حال جئون با او شوخی کرده! او همیشه جدی حرف میزد و جدی تر عمل میکرد !

─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─Donde viven las historias. Descúbrelo ahora