ᵖᵃʳᵗ11

675 77 55
                                    

با بالا رفتن دستان جئون دستانم را روی سرم سپر کردم و با صدای لرزانم بلند لب زدم :

- خواهش میکنم! نزن !

با شنیدن صدایم متعجب دستش را پایین آورد که مثل بچه ها زانوهایم را در آغوش گرفتم و بغض آلود نالیدم

- نزن ، درد داره !

متعجب اخم کرد و چشمانش را روی صورتم ریز کرد .

- تو ..!

چیزی نگفتم و به زمین خیره شدم .
نمیتوانستم حدس بزنم چه اتفاقی قرار است برایم بیفتد .
از بین دندان های چفت شده اش غرید

- تو حرف میزنی !

لب گزیدم و مضطرب سرم را بالا پایین کردم که شلاق را گوشه ای پرت کرد وخشمگین سمتم خیز برداشت .

با دستش گلویم را گرفت و را وادارم کرد بلند شوم .

- میدونی جالب تر چیه؟

مردمک لرزان چشمانم را از نگاه پر خشمش دزدیدم که گلویم را محکم تر فشرد

- این که تو دختری !

دوباره حلقه ی انگشتانش را تنگ تر کرد و این بار بلند تر فریاد زد

- یه دختر ! جئون فریب یه دخترو خورد !

با حلقه ی انگشتانش دور گردنم به سختی نفس میکشیدم .

دستانم راروی دستش گذاشتم و با صدایی که از ته چاه می آمد لب زد

- دارم .. خفه میشم .. خواهش .. میکنم

انگار که از شنیدن دوباره ی صدایم بیشتر عصبانیش کرده باشم برای لحظه ای فشار دستش را بیشتر کرد و بلافاصله به عقلب هلم داد .

بغض گلویم را فشرد اما لب گزیدم تا بیشتر از این عصبیش نکنم.
با دلهره نگاهی به چهره ی خشمگینش انداختم .

- ببند اون چشماتو وگرنه از جا درشون میارم !

لبانم را ترسیده به هم فشردم و نگاهم را دزدیدم.

- میدونم باهات چیکار کنم! خوب میدونم چطور به اونی که تورو فرستاد حالی کنم جئونو نمیشه دور زد !

ضربانم بالا رفت !
چه میخواست بکند؟! کشتن آخرین گزینه ای بود که به ذهنم خطور میکرد .
ناخودآگاه بغضم ترکید.

من مستحق اینهمه بدبختی نبودم !
دلم برای خودم میسوخت و اینجا را آخر راه میدیدم .

با قدم های عصبی سمت در رفت و قفلش کرد.

سمتش برگشتم ، چرا در را قفل کرده بود!؟

شروع کرد دکمه های لباسش را یکی یکی باز کردن و من مضطرب به حرکاتش خیره شدم !

- داری چیکار میکنی؟

لباسش را در آورد ،گوشه ای از زمین انداخت و تیز نگاهم کرد.

─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─Donde viven las historias. Descúbrelo ahora