با بالا رفتن دستان جئون دستانم را روی سرم سپر کردم و با صدای لرزانم بلند لب زدم :
- خواهش میکنم! نزن !
با شنیدن صدایم متعجب دستش را پایین آورد که مثل بچه ها زانوهایم را در آغوش گرفتم و بغض آلود نالیدم
- نزن ، درد داره !
متعجب اخم کرد و چشمانش را روی صورتم ریز کرد .
- تو ..!
چیزی نگفتم و به زمین خیره شدم .
نمیتوانستم حدس بزنم چه اتفاقی قرار است برایم بیفتد .
از بین دندان های چفت شده اش غرید- تو حرف میزنی !
لب گزیدم و مضطرب سرم را بالا پایین کردم که شلاق را گوشه ای پرت کرد وخشمگین سمتم خیز برداشت .
با دستش گلویم را گرفت و را وادارم کرد بلند شوم .
- میدونی جالب تر چیه؟
مردمک لرزان چشمانم را از نگاه پر خشمش دزدیدم که گلویم را محکم تر فشرد
- این که تو دختری !
دوباره حلقه ی انگشتانش را تنگ تر کرد و این بار بلند تر فریاد زد
- یه دختر ! جئون فریب یه دخترو خورد !
با حلقه ی انگشتانش دور گردنم به سختی نفس میکشیدم .
دستانم راروی دستش گذاشتم و با صدایی که از ته چاه می آمد لب زد
- دارم .. خفه میشم .. خواهش .. میکنم
انگار که از شنیدن دوباره ی صدایم بیشتر عصبانیش کرده باشم برای لحظه ای فشار دستش را بیشتر کرد و بلافاصله به عقلب هلم داد .
بغض گلویم را فشرد اما لب گزیدم تا بیشتر از این عصبیش نکنم.
با دلهره نگاهی به چهره ی خشمگینش انداختم .- ببند اون چشماتو وگرنه از جا درشون میارم !
لبانم را ترسیده به هم فشردم و نگاهم را دزدیدم.
- میدونم باهات چیکار کنم! خوب میدونم چطور به اونی که تورو فرستاد حالی کنم جئونو نمیشه دور زد !
ضربانم بالا رفت !
چه میخواست بکند؟! کشتن آخرین گزینه ای بود که به ذهنم خطور میکرد .
ناخودآگاه بغضم ترکید.من مستحق اینهمه بدبختی نبودم !
دلم برای خودم میسوخت و اینجا را آخر راه میدیدم .با قدم های عصبی سمت در رفت و قفلش کرد.
سمتش برگشتم ، چرا در را قفل کرده بود!؟
شروع کرد دکمه های لباسش را یکی یکی باز کردن و من مضطرب به حرکاتش خیره شدم !
- داری چیکار میکنی؟
لباسش را در آورد ،گوشه ای از زمین انداخت و تیز نگاهم کرد.
أنت تقرأ
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
أدب الهواة~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...