ᵖᵃʳᵗ14

695 82 60
                                    

نگاهم به جئون افتاد که چشمانش را بسته بود و نفس هایش منظم شده بود .
لبخندی از روی رضایت زدم!
خوابیده بود!

بی اختیار دستی روی سرش کشیدم و آرام زیر لب زمزمه کردم

- شما پسرا بعضی وقتا خیلی بچه میشین!

فکرم سمت تهیونگ کشیده شد ، هر وقت حالش گرفته و بود و دلتنگ میشد همینطور آرامش میکردم .

یعنی الان داشت چه میکرد؟ حالش خوب بود!؟
دلم برای  حرف زدن با او تنگ شده بود!

به آرامی خودم را سمت لبه ی تخت کشیدم و کنار تخت ایستادم .

سمت پنجره ی اتاق رفتم و پرده ی مشکی رنگ را کنار کشیدم که با تابش خورشید چشم هایم ریز شد و دستم را روی چشمانم سپر کردم.
خورشید طلوع کرده بود و من هنوز هم در امارت بودم !

- پرده رو بکش !

با شنیدن صدای جئون سمتش چرخیدم

- چرا انقدر تاریکی رو دوست داری ؟ بزار اتاقت نفس بگیره !

پوف کلافه ای کشید ، بی حوصله روی تخت نیم خیز شد و لبه ی تخت نشست .

- فکر کنم یادت رفته اینجا اتاقِ منه! بکش پرده رو!

لجباز تر پرده ها را بیشتر کنار زدم و قدمی سمتش برداشتم .

- فکر کنم یادت رفته من تو اتاقتم !

بی حوصله نگاهش را به زمین دوخت . تازه از خواب بیدار شده بود و گیج میزد .

با یادآوری سردردش نزدیکش ایستادم و سمتش خم شدم .

- راستی ! سرت دیگه درد نمیکنه؟

نگاهش نرم تر از قبل شده بود اما کوتاه نمی آمد .
نمیدانم از من خوشش نمی آمد یا بیش از حد غرور داشت اما هرچه بود حرفش را خورد و نگاهش را دزدید .

- حتما تا الان خدمتکارا رسیدن ؛ برو تو اتاقت تا یکی تورو اینجا ندیده !

کوله ام را برداشتم و حرصی لب زدم

- بلد نیستی تشکر کنی؟

- چرا من؟ تو خودت بخاطر اینکه امروز با دیدن فرار کردنت نکشتمت تشکر کردی خانوم جاسوسه؟

لبخند عصبی زدم و خیره به چشمانش لب زدم

- منم میتونستم تو خواب خفت کنم ولی نکردم  ! این به اون در !

ابروهایش بالا رفت سریع مقابلم ایستاد .

- خوب شد امتحانش نکردی چون من خوابم اونقدرا هم عمیق نیست .

آرام آرام سمت در قدم برداشتم تا بعد از گفتن جمله ام از اتاقش بیرون  بروم.
نگاه لجبازم را به چشمانش دوختم

- مطمعنی خوابت عمیقه؟ کم مونده بود صدای خر و پوفت کل امارتو برداره .

لب گزیدم و همانطور که در را باز میکردم بلند تر گفتم

─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─Donde viven las historias. Descúbrelo ahora