به نمای بیرونی هتل نگاه کردم و با استرس نفسم را بیرون فرستادم .
نگاهی به مردی که با نگاهش سر تا پایم را زیر ذره بین گرفته بود انداختم که لب زد- راضی شدی ؟ حالا پیاده شو که کلی کار داریم !
لبخندی تصنعی زدم و از ماشین پیاده شدم .
+اینجا اتاق رزرو کردی؟ همینجوری که نمیتونیم بریم عزیزم .
لب گزیدم و لعنت بر خودم فرستادم ، خواستم از دردسر فرار کنم اما حالا درگیر دردسر بزرگتری شدم !
- یکی از کارکنای اینجا آشنای منه ، نگران نباش همیشه برای من یه اتاق خالی نگه میداره!
کلید ماشین را سمت نگهبان گرفت ، رو به من کرد و چشمکی زد .
نگاهش روی بدنم سنگینی میکرد و اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد .
خواستم بی هوا پا به فرار بگذارم که با اولین عقب گردم بازویم را محکم فشرد و از لا به لای دندان هایش عصبی غرید- فکر فرار هم به سرت نزنه کوچولو ! فقط کافیه یه بار دیگه دست از پا خطا کنی که اون روی منو ببینی .
بازویم را محکم تر فشرد و با ضربه ای مرا جلو انداخت .
یکی از کارکنان سراسیمه سمت ما آمد و سریع کلیدی را در دستان مرد پنهان کرد
× خواهش میکنم تمومش کن ، اگه مدیر بفهمه اخراجم میکنه !
مرد نگاه کفری و عصبی اش را به چشمان ترسیده ی پسر دوخت
- تا وقتی بدهیتو کامل ندی ، حق اعتراض نداری فهمیدی؟
پسر ناچار سری تکان داد و با قدم های بی جان و خسته از ما فاصله گرفت .
سوار آسانسور شدیم و من هنوز دنبال راهه فرار بودم .
بی سر و صدا نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم که اسم جئون روی صفحه آمد .برای لحظه ای دلم گرم شد و لبخند پررنگی زدم .
تماس را قطع کردم و روی پیام اضطراری کلیک کردم .
صدای موزیک آسانسور که قطع شد هول شده گوشی را در جیبم گذاشتم و پشت سر مرد راه افتادم .روبروی اتاق ایستاد .
به شماره ی اتاق دقت کردم 230 .
نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم که مرد در را محکم به هم کوبید .- زودباش لباساتو در بیار !
متعجب از لحن دستوری و درخواستش نگاهش کردم اما سعی کردم ترس و تعجبم را پنهان کنم .
قدمی سمتش برداشتم و انگشت اشاره ام را روی سینه اش کشیدم+حالا که اینهمه راه اومدیم بزار برم آماده شم !
سریع اخم کرد و قدمی به عقب برداشت
- که بتونی دوباره یه راهی برای در رفتن از دست من پیدا کنی ؟
آب دهانم را بی صدا پایین فرستادم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم ! باید کاری میکردم باور کند، تا بتوانم به جئون بگویم کجا گیر افتادم .
فاصله ای که بینمان بود را پر کردم و صورتم را نزدیک بردم .
BẠN ĐANG ĐỌC
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Fanfiction~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...