لان وانگجی اروم همونطور که لبه ی پل رو گرفته بود پایین رو نگاه کرد...
ووشیان کلافه گفت
-وانگجی... بیا برگردیم... هنوزم دیر نشده...وانگجی سرش رو بلند کرد و به ووشیان نگاه کرد و بعد با حرص گفت
-وی ووشیان! ... با بند بند وجودم... ازت متنفرم!
و بعد لبه ی پل رو رها کرد و خودش رو پایین انداخت...
به محض رها کردن لبه ی پل... دنیا براش اهسته شد...
خیلی اهسته...
همونطور که اروم اروم پایین و پایین تر میرفت صدای ووشیان رو میشنید که اسمش رو صدا میزنه...
چشم هاش رو بست و خیلی زود تنها صدایی که شنید صدای افتادن خودش توی اب و بعد هم صدای جریان ابی که از کنازش میگذشت بود...
احساس شناور بودن...
اروم اروم اون رو به گذشته برد...
وقتی که برای اولین بار اون رو دید...
وقتی که همه چیز شروع شد...
فلش بک
وانگجی هفت ساله گوشه اتاقش نشسته بود و به دستبندش که همین چند ساعت پیش یدونه مهره جدید بهش اضافه شده بود زل زده بود...
حسابی درباره ش ذوق زده بود...
این مهره ی فلزی نشون میداد که وانگجی یک سال بزرگ تر شده...
هر سال عموش یدونه از این مهره ها برای اون و برادرش درست میکرد...
این یه رسم توی خانواده شون بود...
توی همین فکر ها بود و اروم دستش رو تکون میداد و به سر و صدایی که ایجاد میکردند گوش میداد که یه دفعه متوجه چیزی شد...
ارابه ی ارباب!
ارباب خونه هیچ وقت انقدر زود بر نمیگشت!
وانگجی وحشت زده از جاش بلند شد و شروع به دوییدن کرد و داد زد
-ارباب برگشتن... ارباب برگشتن...اگه ارباب برمیگشت و کسی سر کارش نبود...
خب... ارباب چیز خاصی نمیگفت اما بانو حسابی اون برده ی تنبل رو تنبیه میکرد!این قانون خونه اربابی جیانگ بود...
خودش هم باید سر کارش برمیگشت یعنی جارو زدن زمین...
اما وقتی جا رو رو برداشت متوجه شد زمین خیلی خوب جارو زده شده...
و عملا کاری برای انجام دادن نداشت...
در حال برانداز کردن زمین بود که ارباب بهش رسید و وانگجی هم جارو رو کنار گذاشت و ادای احترام کرد...
ارباب با لبخند سری تکون داد و گفت
-به کارت برس...و بعد هم رد شد و رفت...