e11

398 102 60
                                    

وانگجی خیلی اروم پشت سر ارباب زاده ووشیان وارد انبار پارچه ها شد...

نمیفهمید ارباب زاده برای چی بهش گفته بود که باید بیاد اینجا...

ووشیان خیلی اروم متر چوبی رو برداشت و یکی از طاقه های پارچه رو باز کرد و یکم ازش برید و به وانگجی داد و گفت

-قراره... فردا از اینجا برید درسته؟

وانگجی اروم جواب داد
-بله ارباب زاده...

ووشیان سری تکون داد و گفت
-من... یه جورایی عموی اون بچه حساب میشم...باید... برای تولدش یه هدیه میدادم...

بعد هم دستی روی پارچه کشید و گفت
-اینو... به عنوان هدیه بهش میدم... باهاش... یه لباس براش بدوز...

وانگجی شوکه و هیجان زده به پارچه نگاه کرد...
جنس این پارچه ابریشم خیلی خاصی بود‌...

واقعا...
ارباب زاده اینو بهش داده بود؟!

خوشحال بود ...
خوشحال بود که در اینباره به ارباب زاده ووشیان گفته بود!

ارباب زاده ش واقعا مهربون بود...

برای همین گفت
-خیلی...ممنونم ارباب زاده...من...خیلی خوب از این پارچه... مراقبت میکنم...

ووشیان سری تکون داد و مرخصش کرد...
و بعد توی سکوت به رفتن وانگجی نگاه کرد...

قلبش درد میکرد‌‌‌...
اصلا دوست نداشت این کار رو بکنه...

ولی...
واقعا چاره ای نداشت...

#

وانگجی رسما روی ابر ها بود‌‌‌...
واقعا ذوق زده بود...

تصور لباسی که با این پارچه برای اون بچه کوچیک میدوختند و تنش میکردند‌...

واقعا حس خوبی میداد...
اروم پارچه رو توی کمدشون و روی وسیله ها گذاشت... شب این رو هم با بقیه وسیله ها جمع میکرد... الان کار های دیگه ای برای انجام دادن داشت...

باید میرفت خرید میکرد...

خوش شانس بود که اربابزاده بهش اجازه داده بود امروز اون خرید های ارباب زاده رو انجام بده...

ارباب زاده یه سری کاغذ و قلم لازم داشت...

خودش هم میتونست یکم داروی گیاهی برای احتیاط و یکم مواد خوراکی بگیره‌..

توی همین فکر ها بود که برادرش اروم در خونه رو باز کرد و وارد شد..‌

وانگجی لبخندی زد و به طرفش رفت و پرسید
-خوبی؟

شیچن خنده ارومی کرد
-لازم نیست هر روز اینو ازم بپرسی اگه حالم بد بود بهت میگفتم...

وانگجی سری تکون داد و هوم ارومی گفت
شیچن یه گوشه نشست و گفت
-راستی...دیشب... یه خوابی دیدم...

freedomWhere stories live. Discover now