e21

323 103 50
                                    

سوهو تخته چوبی کوچیکی رو به طرف لان ژان گرفت و گفت

-این‌... گذرنامه ت عه... مال کس دیگه ایه پس ممکنه کاملا با اطلاعاتت همخونی نداشته باشه... ولی به درد میخوره... برده های فراری دارن میان این سمت... بیا امیدوار باشیم حالا که داری برعکسش حرکت میکنی کسی کاری به کارت نداشته باشه... اینم...

لباس توی دستش رو به طرفش گرفت و گفت
-لباسی که خواسته بودی برای عموت... امیدوارم اندازه ش باشه...

لان ژان اروم گفت
-ممنونم... خیلی... کمکم کردی...نمیدونم چجوری جبران کنم...

سوهو شونه ای بالا انداخت و گفت
-زنده برگرد.... اینطوری جبران میکنی...

#

ووشیان اروم به طرف اتاق کار پدرش حرکت کرد...
البته...

اونجا دیگه اتاق کار پدرش نبود...
پدرش چند روزی بود که به خاطر بیماریش...

سری تکون داد...
نمیخواست بهش فکر کنه...

چیز یکهویی ای نبود...
همه انتظارش رو داشتند و اماده بودند...

برای همین زیاد...
اذیت کننده نبود...

اما مساله مهم این بود که پدرشون مقدار زیادی بدهی داشت که باید پرداخت میشد و حالا...

ووشیان پشت در اتاق ایستاده بود و میشنید که بانو و برادرشدر این باره بحث میکنند...

اروم وارد اتاق شد...
بانو نیم نگاهی به ووشیان انداخت و ادامه داد
-برای همین... این گردنبند رو ببر... بعد از فروشش میشه...

چنگ چشم چرخوند
-مادر‌... اون گردنبند رو کسی نمیخره... یا باید خیلی مفت بفروشیمش یا فروش نمیره!

بانو یو نگاهش کرد و با اخم گفت
-پیشنهاد تو چیه ؟

چنگ اروم و بی خیال گفت
-میتونیم چند تا از برده ها رو بفروشیم...

بانو یو سریع گفت
-نه! ارزش و مقام ما توی این جامعه با تعداد برده هامون سنجیده میشه!

چنگ خونسرد از در دیگه ای وارد شد
-ترجیح میدید برده ها رو نگه داریم و چند تا از املاک و زمین ها رو بفروشیم؟

بانو یو جوابی نداد و توی سکوت به چنگ زل زد...
چنگ ادامه داد
-توی اشپزخونه حداقل دوتا برده بی مصرف داریم... با فروش اونا میتونیم بدهیمون رو کاملا صاف کنیم ...

میتونیم یکی دیگه هم روی اینها بفروشیم... تا یکمم پول نقد داشته باشیم... بقیه... فقطلازمه یکم بیشتر کار کنن...

بانو یو سری تکون داد
-خیلخوب! هرکار میخوای بکن....

و بعد رو به ووشیان کرد و گفت
-و تو... بهتره هرچه زودتر یکی رو پیدا کنی برا خودت و ازدواج کنی و از این خونه بری...

freedomWhere stories live. Discover now