وانگجی هیجان زده و با دست پر از بازار برگشت...
نمیتونست صبر کنه برای همین یک راست بعد از رسیدن به عمارت به خونه شون رفت تا خرید های خودشون رو اونجا بزاره اما شوکه شد...
چون خونه کوچیکشون به هم ریخته بود و خبری هم از برادرش نبود!
گیج خرید های ارباب زاده رو برداشت و از خرید های خودش جدا کرد... و به طرف عمارت اصلی راه افتاد...
همزمان فکر میکرد که یعنی برادرش یکهو کجا غیبش زده... نکنه اتفاقی براش افتاده؟
وقتی به عمارت اصلی رسید تجمع خدمتکار ها نگرانش کرد...
چه خبره؟
وسایل ها رو همونجا انداخت و دویید...
با رسیدن به جلوی صف خشکش زد...
امکان نداشت نه؟این کسی که لای حصیر پیچیده بودنش و کتکش میزدند که برادرش نبود...
بود؟
وحشت زده خودش رو جلو انداخت و روی زمین زانو زد و با صدای بلند پرسید
-چه....چه خبر شده؟ووشیان متوجه وانگجی شد...
خیلی سریع نگاهش رو به طرف دیگه ای داد...
خجالت میکشید توی چشم های وانگجی نگاه کنه...بانو دستور داد فعلا دست از کتک زدن شیچن بردارن و رو به وانگجی گفت
-برادرت از انبار دزدی کرده...تو چیزی در این باره میدونی؟
وانگجی شوکه گفت
-دزدی ؟! ولی...یک دفعه چشمش به پارچه توی دست بانو و بعد از اون به ارباب زاده ووشیان افتاد و حدس زد که چه اتفاقی افتاده...
احتمالا بانو یو متوجه شده که کمی از پارچه نیست...و خونه شون رو گشته...
ولی...
چرا ارباب زاده ش درباره هدیه بودن پارچه نگفته؟اوه...
البته...
قول داد که یه راز بمونه...پس...
باید یه کاری میکرد...باید برادرش رو که بی خبر بود رو نجات میداد...
پس زانو زد
-بانو ... برادرم دزدی نکرده...اون...اون از هیچ چیزی خبر نداره...بانو یو داد زد
-دورغ نگو...ووشیان بهم گفت که برادرت رو موقع دزدیدن پارچه دیده!وانگجی احساس کرد چیزی درونش شکست...
چرا ارباب زاده عزیزش این حرف رو زده بود؟سریع گفت
-بانو برادرم دزدی نکرده...من...من کسی بودم که دزدی کردم...بانو یو جا خورد...
-دروغ نگو! تو بیرون از عمارت بودی...وانگجی سریع گفت
-این پارچه توی کمد بود! قبل از بیرون رفتنم خودم اونو اونجا گذاشتم...