e28

323 99 79
                                    

لان ژان اروم سر جینگ یی رو که کنارش خوابیده بود نوازش کرد...

الان دو هفته از اون ماجرا میگذشت...

به جینگ یی گفته بود که اون چیز هایی که دیده فقط یه بازی بوده و حال همه خوبه و چیزی برای نگرانی وجود نداره اما خب ...

با وجود اینکه دیگه به نظر نمیترسید اما همچنان شب ها کابوس میدید ...

و وقتی هم که بیدار بود مدام بهش میچسبید و ازش میخواست که تنهاش نذاره...

با ون چینگ در این باره مشورت کرده بود اونم میگفت که جینگ یی بهتر میشه فقط الان خیلی ترسیده و بهتره یه چند ماهی تنهاش نذاره تا بعد اروم اروم دوباره ... بتونه با این ترس غلبه کنه...

گفته بود بودن تو محیط همسن و سال هاش بهش کمک میکنه ولی‌..
وانگجی دیگه به اونجا اعتماد نداشت!

با این حساب دیگه لان ژان نمیتونست به ماموریت بره...
حداقل فعلا نه...

برای همین تصمیمش رو گرفت...
همین فردا با کریس صحبت میکرد...

انتقامش براش مهمه...
اما نه به اندازه سلامت جینگ یی !

اروم از جاش بلند شد...
میخواست بره که دست کوچیکی استینش رو گرفت...

لان ژان برگشت و با جینگ یی ای مواجه شد که با بغض بهش خیره شده...

جینگ یی اروم پرسید
-عمو کوجا میری؟

لان ژان اروم کنارش نشست و سرش رو نوازش کرد
-جایی نمیرم عمو ...الان برمیگردم تو بخواب...

جینگ یی ولی استینش رو ول نکرد
-عمو نرو...لطفا...پیشم بمون...

لان ژان احساس میکرد قلبش داره مچاله میشه...

اروم کنار جینگ یی دراز کشید و محکم بغلش کرد
-باشه‌... الان نمیرم... بخواب... جایی نمیرم...

جینگ یی هم متقابلا محکم بقلش کرد و خوابید
بعدا... به دیدن کریس میرفت...

بهش میگفت که دیگه به ماموریت نمیره!

#

کریس اروم توی بازارچه قدم میزد...

امروز رو تصمیم گرفته بود یکم دیر تر سر کار بره و به خودش استراحت بده...

درهرحال امروز کار زیادی نداشت...

جلوی دکه ای که پر از اسباب بازی بود توقف کرد و به اسباب بازی ها خیره شد...

با دیدن یه اسب کوچیک چرخ دار لبخند کمرنگی زد...

می عاشق اینها بود...

یک بار وقتی که همراه تاعو به عمارت فرعی میرفت یکی از اونها رو دست یه بچه ای دیده بود و کلی بهشون التماس کرد تا براش بخرن...

ولی خب...

پولی نداشتند پس می باید بی خیال این اسباب بازی میشد‌...

freedomWhere stories live. Discover now