وانگجی به برادرش کمک کرد تا سر جاش دراز بکشه و بعد عموش رو بیدار کرد...
چیرن وقتی بیدار شد یه مدتی گیج بود...
نمیفهمید منظور وانگجی وقتی داشت توضیح میداد که حال شیچن خوب نیست چیه...
گیج و غرق خواب از جاش بلند شد...
تا اینکه بعد از چند دقیقه بلاخره متوجه شد کجاست و چه خبره...
کنار شیچن نشست و اروم دستش رو روی سرش کشید
خب...تب که نداشت...
ولی خیلی رنگ پریده بود...اروم مچ دستش رو گرفت تا نبضش رو چک کنه...
دکتر نبود اما ... یه زمانی انقدر نبض بیمار های مختلف رو برای کمک به دکتر چک کرده بود که دیگه یه چیز هایی بلد بود...
اما
با چیزی که احساس کرد رنگش پرید...اروم رو به وانگجی گفت
-من یه چند دقیقه ای میرم به دیدن پزشک باید از یه چیزی مطمئن شم...وانگجی احساس کرد که یکدفعه اب سردی رو روی سرزش ریختند...
با اینکه اون زمان بچه بود اما خوب یادش بود...
بیماری ای که خیلی از برده ها رو اون سال کشت...عموش اون سال مدت طولانی ای به عنوان دستیار اون پزشک کار کرده بود...
اون میدونست...
میدونست که وقتی مریضی خطرناکه چه شکلیه...پس...
واکنش الانش...یعنی..؟
نگران به رفتن عموش زل زد و بعد از اون هم به برادرش خیره شد...
الان باید چی کار میکرد؟نکنه بیماری جدی ای باشه؟
نکنه برادرش رو هم... مثل پدر و مادرش ...
سری تکون داد...
نه!اون خوب میشه...
اون حالش خوب میشه....منتظر گوشه ای نشست و هرازگاهی به برادرش و به در نگاه مینداخت...
تا عموش برگرده...
#
کمتر از یک ساعت بعد چیرن برگشت و وانگجی ترسیده به عموش زل زد و منتظر جواب موند...
اما عموش...
به جای جواب دادن به طرف شیچن رفت و کنارش نشست و دوباره معاینه ش کرد...وانگجی نگران عموش رو صدا زد و پرسید
-ع...عمو....مشکل...چیه...؟نمیتونست جلوی لرزش صداش رو بگیره...
چیرن نیم نگاهی بهش انداخت و از زیر لباسش چند تا مواد جوشونده بیرون اورد و به وانگجی داد و گفت که درستشون کنه بعدش براش میگه...
وانگجی به اون جوشونده ها نگاه کرد...
موادش چیز های خیلی عجیبی نبودند...خب پس..
خیالش راحت شد..