e9

389 110 36
                                    

وانگجی اروم وارد اشپزخانه شد و یکی از برده ها رو که مطمعن بود بهش کمک میکنه رو صدا زد...

منگ یاعو با دیدن وانگجی خیلی سریع به طرفش اومد

-چیشده؟ آه...اومدی اب برنج بگیری؟
وانگجی گفت
-هم...و... اگه میشه...یکم...

منگ یاعو سریع جپهه گرفت و با کمترین صدای ممکن گفت
-امکان نداره! این گوشت گاوه! خودت که میتدونی چقدر گرونه! اگه ارباب بفهمه...

وانگجی هم با لحن اروم گفت
-میدونم میدونم... ولی...
کمی مکث کرد و گفت
-برای خودم نمیخوام...

منگ یاعو نگاهش کرد و وانگجی توضیح داد
-برای برادرم میخوام...

وانگجی میدونست که منگ یاعو و برادرش دوست های خیلی نزدیک هستند...

مطمعن بود اگه منگ یاعو بدونه برای برادرشه نه نمیگه... و واقعا هم منگ یاعو کمی این پا و اون پا کرد
-بازم...بازم نمیشه...اصلا...برای چی...

وانگجی سریع گفت
-حالش زیاد خوب نیست... الان دو روزه که توی خونه مون مونده ...میخوام یکم تقویتش کنم...

منگ یاعو بلاخره تسلیم شد
-باشه...ولی فقط یکم...

و بعد ظرف وانگجی رو گرفت و رفت تا اونو با اب برنج پر کنه...

وانگجی منتظر موند...
منگ یاعو چند دقیقه بعد با ظرف وانگجی و یه کاسه کوچیک برنج پخته شده برگشت و اونو دست وانگجی داد و خیلی اروم گفت

-فقط سریع برو تا نفهمیدن...
وانگجی ممنونم ارومی گفت و خیلی سریع از اشپز خانه بیرون رفت...

مطمعن بود که منگ یاعو براش یه تکه گوشت زیر برنج ها گذاشته...
ولی کسی نباید این رو میفهمید!

اگه همه بخوان یه تکه گوشت از اشپزخانه بردارن که دیگه چیزی برای ارباب ها نمیموند!

پس سر خدمتکار حسابی روی این مساله حساس بود...
وانگجی واقعا خوشحال بود

تونسته بود برای برادرش یکم گوشت پیدا کنه...
گوشت...
مخصوصا گوشت گاو خیلی برای کسی که به خاطر بیماری ضعیف شده خوبه...

هرچقدر هم که مقدارش کم باشه...

برادرش این روز ها حال خوشی نداشت پس باید حالش رو بهتر میکرد...

به علاوه که مطمعنا دلش هم میخواسته که یکم از این غذا رو بچشه...

خیلی زود به اتاقشون رسید
در رو باز کرد و مستقیم به طرف اجاق رفت و ظرف اب برنج رو روی گاز گذاشت و بعد رفت برنج های پخته ای که از چند روز پیش داشتند رو داخل ظرف اب برنج همراه با تکه های تربچه ریخت تا شام رو حاظر کنه...

و بعد به برادرش نگاه کرد که همچنان درحال دوختن چیزی بود...

ولی...
به نظر نمی اومد که اون چیز... یکی از لباس های خودشون باشه...

freedomWhere stories live. Discover now