وانگجی با احساس سر درد شدیدی چشم هاش رو باز کرد و بلافاصله نور توی چشم هاش زد...
صبر کن...
نباید الان مرده باشه؟اون از زندگی دست کشیده بود پس چرا این زندگی دست از سرش بر نمیداشت؟
اروم سعی کرد بشینه که صدای زنونه ای گفت
-از جات تکون نخور...وانگجی تازه متوجه شد که توی چه وضعیتیه...
به نظر روی یه چیز نرمی خوابیده بود...
و اتاقی که توش بود...
به اتاق کوچیک و زنی هم پشت بهش گوشه ای ایستاده بود و به نظر داشت چیزی رو اماده میکرد...
صبر کن...
چرا احساس میکرد زمین میلرزه...خیلی زود اون زن جوابش رو داد...
اروم کنارش اومد و خیلی با احتیاط کمکش کرد بشینه و ظرفی رو دستش داد و گفت
-این رو اروم اروم بخور اما خیلی دقت کن که نریزی.. دیگه ماده اولیه ش رو ندارم تا برات درست کنم به زودی به شهر میرسیم...وقتی رسیدیم میتونی بری...
وانگجی سعی کرد چیزی بگه اما صداش در نمی اومد برای همین اون زن اشاره کرد داروش رو بخوره...
وانگجی اروم اروم دارو داخل ظرف رو خورد و ظرف رو به زن برگردوند...
زن ظرف رو گوشه ای گذاشت و گفت
-استراحت کن...و بعد اروم به طرف در اتاق رفت و پرده رو کنار زد ...
وانگجی متوجه شد که سوار یه ارابه بزرگن...اون زن اروم از ارابه پیاده شد و بعد از چند دقیقه وانگجی متوجه شد که با کسی حرف زد و احتمال زیاد جلوی ارابه نشسته...
وانگجی سر جاش دراز کشید و چشم هاش رو بست...
نجات پیدا کرده بود...اون...
عملا مرده بود و دوباره به زندگی برگشته بود...البته...
باید زنده میموند...عموش تنهاست...
اون الان فقط وانگجی رو داره...
حالا که نجات پیدا کرده دیگه تسلیم نمیشه!
قطره اشکی از چشم هاش پایین افتاد
از الان به بعد دیگه ساده نمیموند!دیگه اجازه نمیداد هیچ کس ازش سو استفاده کنه!
اروم با خودش گفت
-دیگه... گول احساساتمو نمیخورم...