لان ژان احساس میکرد قلبش نمیزنه...
برای لحظه ای...
همه چیز رو فراموش کرد...اینکه الان یه فرد ازاده...
اینکه فرار کرده...
اینکه بخاطر ووشیان برادرش مرد...
همه چیز رو...
اما خیلی سریع به خودش اومد...
و ووشیان...
اونقدر از دیدن وانگجی شوکه بود که نمیتونست چیزی بگه...اون زندس!
باورش خیلی سخت بود!
اما وانگجی زنده س...اروم و به زور زمزمه کرد
-وا...وانگجی....تو...تو...زنده ای!وانگجی اخمی کرد و اسلحه ش رو محکم تر توی دستش گرفت...
فشار دستش روی دسته اسلحه زیاد بود اما به جای دستش...قلبش درد گرفته بود...
با اینحال نذاشت این درد مانعش بشه ...
باید عموش رو پیدا میکرد و میرفت...برای همین پرسید
-عموم...کجاست؟ووشیان به خودش اومد و اروم گفت
-وانگجی...من...متاسفم... من...لان ژان محکم تر و صاف تر اسلحه ش رو به طرف ووشیان نشونه گرفت و پرسید
-عموم کجاست؟ووشیان نفسش رو فوت کرد و گفت
-عموت...دیگه اینجا نیست... اون...اون مرده...وانگجی احساس میکرد اخرین تکه سالم از وجودش هم شکسته...
تمام این مدت...
میدونست ولی...
نمیخواست باور کنه...و حالا...
نباید نشون میداد که اسیب دیده...
نباید ووشیان میفهمید که چقدر دلش میخواد گریه کنه...
ووشیان اروم جلو اومد
-وانگجی...من...لان ژان داد زد
-جلو نیا... وگرنه شلیک میکنم...ووشیان اروم یه قدم عقب رفت و گفت
-باشه باشه... فقط... میخواستم بگم که...من واقعا متاسفم... الانم... من چیزی نمیگم... میتونی بری...لان ژان پوزخندی زد
-اره... مثل اون بار!ووشیان اروم گفت
-من... واقعا بابتش متاسفم... برای جبران... اینو بهت میگم... چنگ و مادر میخوان چند تا از برده ها رو بفروشن... فعلا توی انبار بیرون از عمارتن...اگه میتونی اونا رو هم فراری بده... و منم...همینجا میمونم...تا باور کنی لوت نمیدم...لان ژان نیم نگاهی به ووشیان انداخت...
دیگه...برای نجات عموش دیر بود...اما...
حداقل شاید میتونست اونای دیگه رو نجات بده...دستش رو سمت ووشیان دراز کرد
-کلید...#
لان ژان خیلی اروم و بی صدا در انبار رو باز کرد و گفت
-بیاین بیرون...