e6

420 120 56
                                    

شیچن به وانگجی نگاه کرد ... کاملا جدی گفت
-میای... با هم فرار کنیم؟

وانگجی جوابی نداد که شیچن از جاش بلند شد و اروم گفت
-فراموشش کن...

و به داخل اتاق برگشت...

وانگجی گیج به رفتن برادرش زل زد
قضیه چی بود؟

بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد و جا رو رو برداشت و مشغول شد...

همزمان به رفتار عجیب برادرش فکر میکرد
دیروز کجا بود؟

داشت کار میکرد؟
یا اتفاقی براش افتاده بود که خبر نداشت...

دیشب کجا بود؟
پیش بقیه خوابیده بود؟
یا...

هرچی فکر میکرد کمتر به نتیجه میرسید تا اینکه اتفاقی افتاد که کلا ابن ماجرا رو از ذهنش پاک کرد...

وقتی که صبحانه رو برای ارباب زاده ووشیان برد اون هنوز خواب بود...

پس اروم میز صبحانه رو کنار گذاشت و کنار ارباب زاده ش نشست...

دوست داشت تماشاش کنه‌‌...
اون چهره ی با نمک غرق خواب...

باعث میشد ضربان قلبش بالا بره...

و یه حس شیرینی کل وجودش رو پر کنه...
وقتی ارباب زاده بیدار بود هیچ وقت نمیتونست اینطور تماشاش کنه...

اروم نگاهش رو از چهره ش گرفت و پایین تر داد‌‌‌...
به گردنش و یقه بازش...

خب...
خیلی سریع نگاهش رو گرفت و به طرف دیگه ای داد...

یه دفعه حس کرد نباید ادامه بده‌.‌..

یه لرزش غیر عادی رو توی بدنش حس کرده بود...
پس شاید این یه هشدار بود...

اروم چند تا نفس عمیق کشید و ووشیان رو صدا زد...
-ارباب زاده... دیگه باید بیدار شید...

و اروم شونه ووشیان رو تکون داد...
ووشیان غر غری کرد و قلتی زد و به خوابش انادمه داد...

وانگجی بیشتر خم شد و دوباره صداش زد
-ارباب زاره...دیگه دیروقته...اگه دیر تر از این صبحانه بخورید معدتون...

اما با قلت ناگهانی ووشیان و کشیده شدن پتو از زیر دست وانگجی که تکیه گاه بدنش بود وانگجی تعادلش رو از دست داد و روی ووشیان پرت شد...

وقتی وانگجی چشم هاش رو باز کرد با ووشیانی چشم تو چشم شد که فقط چند سانت با صورتش فاصله داشت...

بعد از چند دقیقه خیلی سریع از هم جدا شدند و ووشیان مرخصش کرد...

اما وانگجی نمیتونست اون احظه رو از ذهنش بیرون کنه...
مثل یه رویا میموند...

برای وانگجی تمام هفته ی موندن توی عمارت فرعی مثل یه رویای زیبا گذشت...

هوای پاییزی...
برگ های رنگارنگ...

freedomWhere stories live. Discover now