وانگجی خوشحال و ذوق زده از رفتار خوب ارباب زاده ووشیان درحالی که دوتا ابنبات رو توی دستش گرفته بود دنبال برادرش گشت اما وقتی پیداش نکرد حدس زد که حتما به خونه شون برگشته...
یه جورایی نگرانش شد...
یعنی انقدر ناراحت شده که دیگه نمیتونسته به کارش ادامه بده؟
زمان استراحت تموم شده بود...
اگه بانو متوجه بشه به خاطر فرار کردن از کارش بدجور تنبیه میشه...
پس با عجله به خونه برگشت...
با دیدن برادرش که توی رخت خوابش خوابیده بود گیج شد...
به طرفش رفت و خواست که صداش بزنه که عموش جلوش رو گرفت
-وانگجی؟ تو اینجا چی کار میکنی؟ نباید الان تو اتاق ارباب زاده باشی؟وانگجی پرسید
-عمو... پس... برادر؟چیرن جواب داد
-برادرت حالش خوب نیست...دل درد داره... اون اینجا میمونه تو برگرد سر کارت...وانگجی گیج شده بود...
باشه ارومی گفت و بیرون رفت...
نمیفهمید....
برادرش تا الان خوب بود...از طرفی عموشون هم اجازه نمیداد با دروغ گفتن از زیر کار در بره...
نمیفهمید چی شده...
#
اخر شب هم باز هم برادرش از توی رخت خواب بیرون نیومد...
حتی شام هم نخورد..
عموشون زیاد نگران نبود...
ولی وانگجی گیج و ترسیده بود...دقیقا چه بلایی سر برادرش اومده؟
اما عموش بهش گفت که چیزی نیست و فقط باید یکم استراحت کنه...
وانگجی احساس بدی داشت...
اصلا همش تقصیر ارباب زاده چنگه...اون کسیه که ابنبات ها رو ازشون دزدید و برادرش هم...
حتما برای همین مریض شده...
میترسید...نکنه مثل پدرشون...
سری تکون داد...
عمو گفته بود برادرش زود خوب میشه....همینطور هم شد...
روز بعد برادرش حالش بهتر شد...
خیال وانگجی هم راحت شد...
پس واقعا بیماری جدی ای نبود...
حالا دیگه یه جورایی از ارباب زاده هاش کینه هم نداشت...
همه چیز خوبه...
خیلی زود همه چیز به حالت عادی برگشت...
اروم اروم...روز ها گذشتند و گذشتند...
و خیلی زود...
هشت سال گذشتوانگجی دیگه نمیتونست... روز هاش رو بدون ووشیان و رفتار های بامزه ش وقتی که تنهان بگذرونه....