e13

374 110 64
                                    

وانگجی اروم چشم هاش رو باز کرد...

شب قبل اونقدر گریه کرده بود که اصلا نفهمیده بود کی خوابش برده بود...

به چیرن که داشت وسایل برادرش رو با پارچه های سفید بقچه وار میبست نگاه کرد...

قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد...

چیرن وقتی برگشت متوجه بیدار شدن وانگجی شد و اروم به طرفش رفت و گفت
-بیدار شدی... میرم دارو بیارم تا روی زخمت بزارم...

وانگجی اروم و با صدای گرفته پرسید
-وسایل هاش رو... میسوزونید؟

چیرن سری تکون داد و گفت
-خب... نمیشه که توی اون دنیا بدون هیچ وسیله ای زندگی کنه... این وسیله هاش... به دردش میخوره...

و بعد برای چند دقیقه ای بیرون رفت...
چشم وانگجی به لباس کوچولویی خورد که برادرش برای اون بچه درست کرده بود...

اروم دستش رو دراز کرد و اون لباس رو برداشت و بهش نگاه کرد

چند شب قبل... وقتی به این لباس کوچیک نگاه میکرد... یه حس شیرینی خاصی وجودش رو پر میکرد ولی حالا...

اون شیرینی جای خودش رو به تلخی دردناکی داده بود...

اون بچه...
هیچ وقت قرار نبود این لباس کوچولو رو بپوشه!
و همه ش هم تقصیر خودش بود!

چرا فقط وقتی ارباب زاده ووشیان پرسیده بود چیزی هست که بخواد بگه دهنش رو نبسته بود؟

اگه این کار رو کرده بود الان به جای تدارکات مراسم سوزوندن وسایل ها همگی...راه میفتادند تا یه زندگی تازه رو شروع کنن...

و حالا...

عموش خیلی زود برگشت...

وانگجی لباس کوچیک رو توی بغلش گرفت و اروم گفت
-عمو... برادر... خیلی درد کشید؟

چیرن اروم دارو رو روی زخم های وانگجی مالید و پرسید
-منظورت چیه‌؟

وانگجی اروم گفت
-شنیده بودم که...بعضیا...وقتی اونطوری کتک میخورن... خیلی زود و با کمترین درد ممکن... ولی بعضیا هم... خیلی درد میکشن... عمو لطفا بگو که برادر زیاد....درد نکشید...

چیرن به وانگجی نگاه کرد...
الان چی میتونست بگه؟

خودش اون موقع اونجا نبود... ولی از بقیه برده ها شنیده بود که شیچن... تا زمانی که بمیره و دیگه هیچ صدایی ازش شنیده نشه ...خب مدت زمان طولانی ای طول کشید..

ولی...
جواب داد
-خیلی..درد نکشید... نگران نباش...

وانگجی هوم ارومی گفت
-خیالم...راحت شد...حداقل... زیاد اذیت نشد...

چیرن چیزی نگفت و مشغول بستن زخم های وانگجی شد که وانگجی گفت

-عمو... کاش میتونستم...باهاش خداحافظی کنم... اون اویز دستبندی که برای...بچش درست کرده بودم...کاش کنارش بودم تا اونو به راهب مرگ میدادم تا کنارش دفنش کنه...

freedomWhere stories live. Discover now