وانگجی خیلی اروم از لای در به عموش نگاه کرد...
به شدت کنجکاو بود تا ببینه که عموشوت با تیکه های فلز امسال چه اویز دستبندی برای اون و برادرش درست میکنه...
چند روز قبل تولد برادرش بود اما عموش گفته بود که اویز جدیدش هنوز اماده نیست چون حسابی خاصه و اون رو با مال وانگجی تو یه روز میده...
تولد وانگجی چند ماه دیگه بود اما از همین الان نمیتونست صبر کنه تا اون رو ببینه...
یعنی چه شکلی بود؟
توی همین فکر ها بود و متوجه نشد زیادی به در فشار اورده و وقتی متوجه شد که دیگه دیر بود...
در باز شد و وانگجی به داخل کارگاه پرت شد...
عموش خیلی سریع برگشت و با دیدن وانگجی به طرفش دویید
-وانگجی؟! اینجا چی کار میکنی؟ حالت خوبه؟!وانگجی خجالت زده گفت
-من..من خوبم... فقط... من میخواستم که...عموش خیلی زود متوجه شد و اروم دستی روی سر وانگجی کشید
-میخواستی ببینی اویز جدیدی که دارم درست میکنم چه شکلیه درسته؟
وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و بعد هم سرش رو پایین انداخت...
چیرن لبخندی زد و گفت
-ولی... من الان روی اویز کار نمیکردم...ارشد مین گفته بود که چاقو و وسایل اشپز خونه جدید بسازم...وانگجی به فلز های روی میز نگاه کرد و اوه ارومی گفت...
چیرن اروم لباس وانگجی رو تکوند و گفت
-ببینم... مگه تو الان نباید به ارباب زاده توی درس هاش کمک کنی؟وانگجی هین بلندی گفت و با عجله از کارگاه بیرون دویید...
حق با عموش بود!
از یک ماه پیش بعد از اینکه ارباب زاده دوم اصول رفتاری رو کامل یاد گرفت وانگجی تبدیل به برده شخصی و دستیارش شده بود...
عملا هر کاری که ارباب زاده داشت با اون بود...
صبحا باید زودتر بلند میشد لباس های ارباب زاده رو اماده میکرد صبحانه ش رو داخل اتاق میبرد و بعد هم موقع اومدن استاد وظیفه داشت کنار ارباب زاده بشینه و سنگ جوهر رو براش بسابه و جوهر اماده کنه...
و حالا این رو فراموش کرده بود...
اصلا نمیدونست کلاس ارباب زاده شروع شده یا نه؟
خیلی زود به بالکن عمارت اصلی جایی که ارباب زاده دوم و استادش اونجا درس میخوندن رسید...
ارباب زاده دوم اونجا بود و داشت چیزی مینوشت... وانگجی خیلی سریع کفش هاش رو در اورد و بالا رفت و بعد از ادای احترام کنار ارباب زاده نشست...
