تکون های ناشی از ایستادن ناگهانی جینگ یی رو بیدار کرد...
کمی صبر کرد ...
میخواست عموش رو بترسونه...هیجان زده از تصمیمش خندید...
بعد از چند دقیقه سریع از مخفی گاهش بیرون اومد ولی عموش اونجا نبود...
دیدش....
داشت میرفت جایی...پس اروم و بی سر و صدا از گاری ای که سوارش بود پایین پرید و دنبال عموش و دو نفر دیگه راه افتاد...
خیلی زود پشت سر عموش و همراه هاش وارد خونه ای شد...
و خشکش زد...
چیز هایی که میدید...
صداهایی که میشنید...اون چیز...
اون ادمایی که روی زمین میفتادند...اون خونه که روی زمین ریخته ؟
انقدر ترسیده و شوکه شده بود که حتی نمیتونست از جاش تکون بخوره...
این عموش نبود...
این مرد جلوش که داشت یه نفر رو با اون چاقوی بزرگش زخمی میکرد عموی مهربونش نبود...چشماش تیره شده بودند
و خیلی زود...پاهاش دیگه نتونستند وزنش رو تحمل کنند...
بعد از اینکه جینگ یی روی زمین افتاد لان ژان متوجه ش شد...
شوکه یه طرفش دویید...
دیگه براش مهم نبود که الان وسط یه درگیری مهم اند...جینگ یی اینجاست!
اصلا چطوری خودش رو به اینجا رسونده؟!
مگه نباید الان توی اون خونه باشه؟محیط اطرافش...
این بچه الان دقیقا چی دیده بود؟!#
سوهو بی حوصله از پنجره به بچه هایی که توی حیاط دنبال هم میدوییدند نگاه میکرد...
اصلا از این وضع خوشحال نبود...
نگهداری از این همه بچه ...مخصوصا بچه هایی که تا همین چند وقت پیش برده بودند و هیچ چیزی از نظافت سرشون نمیشد...
اهی کشید...
به خاطر کریس قبولش کرده بود...برای اینکه خوشحالش کنه...
ولی کریس اصلا به اینجا سر هم نمیزنه...
البته...چرا باید بزنه؟
واقعا با خودش چی فکر کرده بود؟که با مراقبت کردن از این بچه ها پیشش عزیز میشد؟
اون که اصلا بهش نگاه هم نمیکنه...همین حالاش هم اصلا توی شهر نبود...
فقط خودش مونده بود و مسئولیت نگهداری از این بچه های بیتربیت!
کلافه نفسش رو فوت کرد و یک دفعه متوجه چیزی شد...
یه نفر داشت میومد سمت خونه شون...
صبر کن...
درست میدید؟اون واقعا کریس بود؟
هیجان زده از جاش بلند شد...