e14

367 109 48
                                    

وانگجی با تکون های عموش چشمش رو باز کرد...

چیرن بالای سرش ایستاده بود...

وانگجی گیج نگاهش کرد هوا هنوز تاریک بود....

وانگجی اروم نشست...
گیج پرسید
-عمو...چی شده؟

چیرن کمکش کرد از جاش بلند شه و بعد گفت
-باید بری...

وانگجی گیج تر از قبل پرسید
-برم؟ کجا برم؟

چیرن جواب داد
-باید فرار کنی...

وانگجی خشکش زد...
فرار؟
ولی برای چی؟

دیگه دلیلی برای فرار وجود نداشت...

چیرن که نگاه وانگجی رو دید سرش داد زد
-دوست داری تا اخر عمر به خانواده ای خدمت کنی که باعث مرگ برادرتن؟!

وانگجی جوابی نداد...
البته که نه...

چیرن به وانگجی کمک کرد تا لباسش رو عوض کنه و اماده بشه...

چیرن بعد از اون کیف کیسه مانندی که براش اماده کرده بود رو بهش داد و وانگجی تازه متوجه شد که تنها کسیه که حاضر شده‌...

پس پرسید
-عمو...پس شما چی؟

چیرن جواب داد
-قرار نیست من بیام...

وانگجی شوکه گفت
-ولی...

چیرن دستش رو گرفت و گفت
-هرچقدر دیر تر متوجه بشن فرار کردی دیرتر شکارچی های برده دنبالت میفتند و مسیر برات امن تره... تو باید بری وانگجی...

و بعد نقشه ای رو به وانگجی داد و گفت
-این مسیر رفتنت به یه شهر خاصه... اونجا... برده هایی که فرار کردن زندگی ازاد دارن... برو وانگجی ... اونجا... متنظرم باش...منم خیلی زود میام...

وانگجی دو دل بود ولی‌‌‌...
با حرفی که عموش زد باشه ارومی گفت و راه افتاد...

-وانگجی... یه کاری نکن که من هردوتا برادرزادمو از دست بدم!

نمیتونست از در بره بیرون برای همین از دیوار بالا رفت...

هیچ وقت فکر نمیکرد اولین باری که مثل ارباب زاده ووشیان از دیوار بالا میره برای فرار باشه!

از دیوار پایین پرید...
کمرش درد میکرد ولی اهمیتی بهش نداد و بعد...راه افتاد...

#

چیرن برای دو روز موفق شد رفتن وانگجی رو از همه مخفی کنه...

اما ماه تا ابد پشت ابر نمیمونه...

اولین کسی که متوجه رفتن وانگجی شد...
ارباب زاده ووشیان بود...

که بلافاصله اماده شد و رفت تا وانگجی رو پیدا کنه و برگردونه...

خیلی سعی کرد چیرن رو قانع کنه بهش بگه که وانگجی کجاست تا بتونه وانگجی رو برگردونه...

freedomDonde viven las historias. Descúbrelo ahora