e32

333 97 30
                                    

ووشیان اصلا انتظار این حرف رو از وانگجی نداشت... ارون برگشت و به خونه نگاه کرد و پرسید
-این... خونه منه؟

گیج شده بود...
بهش یه خونه میدادن؟

انتظار داشت توی انباری زندانی بشه... باقی عمرش رو بیگاری کنه... زمین بسابه ... هیزم بشکنه و از اینجور کار ها ولی...

گیج به لان ژان نگاه کرد که لان ژان گفت
-برو داخل‌.. مادرت منتظرته...

با این حرف لان ژان کم مونده بود که ووشیان از حال بره...
مادرش؟

اروم زمزمه کرد
-ما...مادرم؟ من... من مادرم... امکان نداره... مادر من‌..‌ من پنج سالم... نمیدونم شایدم کمتر....یا بیشتر...ولی... مادرم... نه... مادرم...مرده...

لان ژان کلافه نگاهش کرد و گفت
-مادرت اونجاست... منتظرته‌... برو داخل... منم دیگه میرم... کسی هست که منتظرمه...

ووشیان گیج نگاهش کرد...
این حرف اخر لان ژان... کسی هست که منتظرمه... چرا با شنیدنش احساس درد کرد؟

لان ژان دیگه تقریبا بیست ساله س... شاید هم بیشتر... طبیعیه که ازدواج کرده باشه...
چه چیز دردناکی درباره ش وجود داشت؟

شاید اینکه برده سابقش ازدواج کرده و اون هنوز نه؟

سری تکون داد
الان نباید به این چیز ها فکر میکرد...
لان ژان گفته بود مادرش...

گفته بود که اون اینجاست...
یعنی پدرش این همه سال بهش دروغ گفته؟

ولی خودش مادرش رو دیده بود...

رنگ پریده روی تخت خوابیده بود و هرچی صداش زد بیدار نشده بود...

ولی...
تصمیم گرفت با چشم های خودش ببینه...

با عجله به طرف خونه رفت...
نمیتونست دیگه بیشتر از این صبر کنه...

حتی صبر نکرد تا بعد از در زدن صاحب خونه در رو باز کنه خودش در رو باز کرد و داخل شد...

و دیدش‌..
زنی که شوکه بهش زل زده بود...
ووشیان اون زمان خیلی بچه بود...

تصاویری که از مادرش به یاد داشت خیلی محو بود‌..
ولی مطمئن بود...
با تمام وجودش مطمئن بود که این زن مادرشه!

ولی قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده تو اغوشش فرو رفت...

#

ووشیان اروم اروم با قضیه کنار اومد...
یک ماهی طول کشید تا همه چیز رو درک کنه و بتونه به زندگی تازه ش برسه...

حقایق زیادی رو یکدفعه متوجه شده بود...
چنگ...
بانو یو ...
و همسر چنگ مردن...

مادرش زندس...
پدرش... جیانگ فنگمیان پدر واقعیش نیست!

اون فقط بخاطر دوستی با مادرش... تمام این سالها ووشیان رو به عنوان پسر نامشروعش پیش خودش نگه داشته بود و حتی طعنه ها و حرف و حدیث های اطرافیان رو نادیده گرفته بود ...

فقط چون...
به دختری که به جای خواهرش بود قول داده بود به بهترین نحو از اون مراقبت کنه...

در کل...
کل زندگی ووشیان دروغ بود...

یه دورغ شوکه کننده...
ولی حالا...
اون اینجاست...

و لان ژان...

مادرش گفته بود که برای نجات جونش حسابی به لان ژان التماس کرده...

نمیدونست اون از اول هم برای انتقامش همین برنامه رو داشته یا بعد از درخواست مادرش نقشه ش رو عوض کرده...

در هرحال...
اون الان...
یه زندگی تازه داره...

چطور لان ژان موفق شده بود یه هویت جدید بسازه؟
اون از لان ژان کمتر نیست!

پس تصمیمش رو گرفت‌..
از حالا به بعد...
اون هم دوباره متولد شده بود...

به عنوان یه برده زاده...

دست مادرش رو گرفت و با هم به دفتر وکیل شهر رفتند...

قصد داشت اسم تازه ای برای خودش انتخاب کنه!

#

ووشیان نفس عمیقی کشید...
انگار واقعا دوباره متولد شده بود‌‌...

برای فامیلی..‌ از اول اسم پدرش استفاده کرده بود‌..
پدر واقعیش‌..
وی...

و برای اسمش‌..

یینگ رو انتخاب کرد...

پس از حالا به بعد
وی ینگ بود...

پسر یه برده فراری و یه برده ازاد شده...

حالا همین بود پس مثل خود واقعیش رفتار میکرد‌...
تصمیم گرفت به عنوان وی ینگ یه کار پیدا کنه...
یه برده زاده نمیتونست که مفت بخوره و بخوابه! باید کار میکرد...

همیشه...
میونه خوبی با بچه ها داشت...

پس وقتی که شنید جایی وجود داره کجه بچه های بی سرپرست اونجا میمونند تصمیم گرفت اونجا بره ...
خیلی سخت بود اما صاحب اونجا... سوهو رو راضی کرد و اون هم استخدامش کرد...

و این...
شروع کارش به عنوان یه نظافتچی توی یه خونه کودک بود...

البته..‌
از چیزی که حدس زده بود سخت تر بود ولی خب‌..
چه میشه کرد؟

برده زاده ها برای کار سخت غر نمیزنند!

#

لان ژان به جینگ یی که خوشحال جلو جلو حرکت میکرد نگاه کرد و لبخندی زد...

از وقتی که برگشته بود سعی کرده بود که بیشترین تایم ممکن دو با جینگ یی بگذرونه و حالا جینگ یی هم حالش بهتر شده بود و دیگه به اندازه قبل بهش نمیچسبید...

واقعا خوشحال بود که داره بهتر میشه...
خودش هم...

بعد از اون عملیات بهتر شده بود...
یک بار ووشیان رو از دور دیده بود همراه مادرش‌...
به نظر اون هم زندگی تازه ای رو شروع کرده بود...
واقعا...

خوشحال بود که ووشیان رو نکشته‌...

خب...
از حالا احتمالا قرار بود با هم برخورد داشته باشند‌...
حالا که انتقام گرفته شده...

شاید بهتر بود یه فرصتی به ووشیان میداد...
شاید مثل خواب سالها پیشش...

حالا زمانی بود که با همدیگه دوست بشن...
شاید...

freedomDonde viven las historias. Descúbrelo ahora